زن_آینه_آب/شعرسپید/شادان شَهرو:
شعرسپید
( زن _ آینه _ آب )
حالا که
"رَواندَرمانیِ" مُدرن
یک "آبمیوهگیریِ" بُزرگ است
و "روانشناسان"
فُروشندگانِ آبمیوه هایِ آرام بَخش
حالا که
هر زن
یک « اکانتِ رَسمی» دارد
برای خیابانهای وَطناش
و یک « اکانتِ واقعی »
برای " پروازهای خارجیاش"
و برخی زنان
حتی
یک « اکانتِ » واقعی هم ندارند.
حالا که
موی زنان
«ویروس» تشخیص داده می شود
و حجاب
یک «آنتیویروس»
و هر زن ، یک « فایلِ زیپشُده » است
حالا که جَبر
به نِگاهها
جهت می بَخشد
و در « گالِری » هَر جَوان
یک آلبومِ مَخفی ست
پُر از
« اسکرینشاتهایی » که
نباید دید.
حالا که
تنها
پرستوها
روسری شان
رویِ "حالتِ آزاد " است
حالا که
هیچ «اَلگوریتمی»
زنان «زیپ» شُده را «پِروموت» نمیکُند.
و زن بودن
مثلِ رانندگی کردن
در ساعتِ شلوغی ست
و میباید
یا «طرحترافیکِ» حجاب اجباری را بپذیری،
و یا جریمه شوی
حالا که #زن_ماندَن
هَشتگِی است که
«تِرِند» نمیشود.
و "اشکهای"زنان
حتی در «اِستوری»هایشان مَحو میشود
حالا که
در نگاهِ هر مرد ،
یک دُکمهی« ریپورت »است
و حجاب بانان بی حجاب
همان «بیکنی» پوشانی هستند
که هر شب
انگشت هایشان
گُرسنه ی «کلیک های» ممنوعه است
حالا که باران هم
به "تحریمِ آسمان" رفته
و زنان
با دَستانِ سَطلشُدهی خالیِشان
به استخراجِ آخرین قطرات اشکهای نَمکاَندودشان
مشغولاند
حالا که
چشمها
چاهِ خُشک شُدهیِ آرزوهاست
حالا که
«ویپیاِن»ها هم
خوابهای زنان را «اِسکن» می کنند
بیا
بیا و سُراغِ زنانگیات را
از من بگیر
از مَنی که
تنها همسایهی صَبور توام
"من"
( آیِنِهام )
همان آینهای که
با حضور تو فعال میشوم
همان آینهای که
"زنان"
به نوبت
در من
"زندگی" می کنند.
همان آینهای که
دستهایت را
وقتی
به دور کمرم ، باریک میکُنی
و نفسات را
در سینهام ، بُخار
تو را
چنان« بَرَند » میکُنم
که گویی
تمامِ"زیباییهای" این دُنیا
همهاش مالِ توست.
اگرچه
حَسرَتِ کم حوصلهای
دَوان دَوان
میآید تا تو را از آن لَذتِ بیدَوام
به آن زَنی هِدایت کُند
که هَر صُبح
چِهرهیِ پیرتَری از خودش را
از من
تَحویل میگیرد
من ، همسایهیِ صَبور توام
تَنها مَحرمی که
بدون نگاهِ خیابان،
و بدون تَوقعِ هَمسر،
و بدون قضاوتِ مادر.
و بی هیچ واسطهای
تو را همانطور که هستی
چنان گرم در آغوش میفشارد
که گویی
در کابینِ قطاری آرام
رو به مقصدی نامعلوم
با زنی دیگر
هم صُحبت
و همسَفری
دستهایت
آنگاه که
روی شیشهی سَردم
میخزد
و لبهی انگُشتانت
آنگاه که
خطِ ابروانت را در من
نوازش میکُند
و نگاهت
آنگاه که
به چینِ لبخندِ ناتمامات
چنگ میزند
و لبخندت
آنگاه که
در حینِ« آپلود » شُدن
«دیسکانکت» میشود
تو را
چنان باز میتابانم
که ندانی
آیا آن زن تویی؟
یا زنی که
میباید
باشی
من آینهام
نه تسلیت میگویم
و نه پُرسش میکُنم
سکوت
تنها کالایی ست که میخَرم
و بر روی شیشهی مرطوبم
تو را
در مِهی که برخاسته از نفسهای درهم شکستهی توست
تماشا میکنم
من، «دایرکتِ»خُصوصی احساساتِ«سانسور» شُدهیِ توام
صُبحها
که
پَنجرهها
نور را « هایلایت » میکُنند
صِداقتم
از همیشه
زُلالتَر است
صِداقتی که
اَنگُشت اِشارهی خودش را دَراز میکُند
تا نشانات بِدهد ،
که کُجا
کُدامین چُروکِ پایِ چَشم مادرات را داری
و در کُجا
کُدامین خالِ دُخترخالهات را
من ، نقشهی جُغرافیای توام
نقشهای که
تبارِ تو را
«وایرال» میکُند.
من آینهام
آینهای که
«اِستوری»های اَندوهِ تو را
بی هیچ «فیلتری»
بارگُذاری میکُند
وقتی
پیراهن تازهای میپوشی
این مَنم
آن مُنَجمی که
نخستین بار
اُفقِ لَذتِ پنهان را
در رویداد چشمان تو
رَصَد میکند.
و آنگاه که
سُرخاب را
بَر روی لبهایت
چنان مُحکم میکوبی
تا سُرخیاش را خون رَنگتَر کُنی،
« پَسوُردِ » زخمهایِ «مارکدارت» میشَوم
تا عُمقِ گزندگیات را
هیچ مَردی
نَتواند «هَک» بِکُند
کُنون
اِی همدمِ پُر « اِسترسِ » من
آنگاه که برای مهمانی شبانهات لباس میپوشی
بیا تا "حُبابتَرین حُضورِ زنانهات" را
پیش از آنکه "غُروب"
آفَتِ
آفتاب بِشَود
در خانهای که
خبری
از مهمانی
نیست.
نشانات بدهم
"من"،
حوضِ(آب) ..
نَه !
نَه !
"من" حوضِ (آیِنهام)
بخواه
تا پاهای تو را
در انعکاسِ مخملینم
شناور
و زنانگیات را
در خودم
جاودانه کُنم
بخواه
تا مَسخکُنندهتَر از قَبل
بَرخیزانَمات
بخواه
تا لَبخندِ سَنگشُدهات را
چنان بَر سینهام
بِکوبم
که هَر تِکهام
بازتابِ تِکهای از هُویتِ دَرهم شکستهات بِشَود
بخواه
فقط تو بخواه
بخواه تا
اَمنتَرین « اِکانتِ بیسانسور» تو باشم
شاید
این بار
« اِستوریات »
« ویو » بخورد
از طرفِ ستارگان
آری
من آیِنهام
همان آینهای که
گذشتهنگارِ نَسلهاست
و زَنان
پُشتِ سَرِ هَم
در من ،
تکرار میشَوند.
.
.
معمولا علاقه ای به خواندن اشعار سپید ندارم ،
و مخصوصا اشعاری که از اصطلاحات روزمره بهره جسته باشد .
تا آخر خواندم و لذت بردم .
خصوصا از اشارات هوشمندانۀ قلم شیوایتان .
بسیار عالی .