وَختی اِکُنی گُل سَرِ شُـم ، بَندِ لَچَک واز :
غزل شماره ۱۲۳
وزن / مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
وَختی اِکُـنی گُل سَرِ شُـم ، بَندِ لَچَک واز
تـا دَسـت بِجُمنی ، زَنـه اَفـتَو گُـرِ تـاراز
وَختی اِگِـری بـالِ قِـرِت دَست و اِبـازی
طاووس اِمَـهنی که کُـنه چینِ قِـرِس واز
وَختی کـه مِـنِه ویـرِ مُـنی ، بـال دِرارُم
مَهنه به زِمین لاشُم و روحُم کُنِه پَـرواز
بُرگِت که کُنی تَرکِه، یکی وَردَلَکِت نی
دَورِت بِگِرِن ؛ اَر مِنِه دَو، دَه کُرِ چوباز
تـا تِشنـه ی کـالِ تُـنُم اِنگـار ، که کوگی
دارُم مِـنِه تِشنیـم ، اِخُـوِه سی پَلِـت آواز
نـازی کـه خُدا بَفـته مِـنه ریـت ، نـَدارِن
مَه تیگَــلِ قشقـایـی و تـی کــالَلِ اهــواز
اَر بـاز ؛ نِسـیـوِس بِکُنِـن ، عُمـرِ دُوارِه
مَژنون زِ خُداسه ، بِدِنِـس ، دُنگُلِ ناساز
دینِشت
۱ ...ای گُل وقتی هنگام غروب بند لچک را باز می کنی ، تا دست بجنبانی آفتاب به سرِ کوه تاراز تابیده است .
۲... وقتی بال دامنت را به دست می گیری و می رقصی ، طاووس را می مانی که چین دامنش را باز می کند.
۳... وقتی که تویِ خیال من هستی ، بال در می آورم ، جسدم روی زمین می ماند و روحم پرواز می کند.
۴... ابرویت را که تَرکه می کنی ، یکی تاب ایستادگی در برابرت را ندارد ، اگر ده پسر چوب باز در میدان تو را محاصره بکنند.
۵... تا تشنه ی چشم کال تو هستم انگار که کبکی در گلویم دارم که برای دل تو آواز می خواند.
۶... نازی که خدا در صورت تو بافته است را ماه پیشانیهای قشقایی و چشم کال های اهوازی ندارند.
۷... اگر باز عُمرِ دوباره نسیب اش بکنند ، مجنون از خدایش هست که زیباروی ناسازگار به او بدهند.