مانده تا هر کلمه ، کاوه شَوَد : شعر نیمایی/شادان شهرو
دوزِ دَردم ، بالاست
تَبِ صَبرم سَرریز
مانده تا هر کلمه ، کاوه شَوَد.
من ،...
..، در آن وَهله (توانَم گُفتن)
..، پیروزم
که به بلعیدن امروز ،...
..، دَهان وا نکُند
..، دیروزم .
می وَزد باد شمال
می گُریزد کبکی
از بَرِ دال
مثل هر سال ، بِشُد آویزان
خوشه ی معرفت از شاخه ی رَز
پا به ماه است کلام
آن کلامی که بَوَد آدم پَز
رُستمِ رَزمِ خودم
ساقیِ بَزمِ خودم
خادمِ عَزمِ خودم
تا به تَردید ، تَردُّد دارم ،...
هُشیارم .
قَصد دارم امروز ؛ ...
که خُدا را با مُبل ،
دَمِ دَر بُگذارم .
در جَهانی که پُر از جاهلِ جویانام است
در جَهانی که پُر از کاهِلِ رویاکام است
در جَهانی که شب اش ماه ندارد در سَقف
در جَهانی که پُر از عابدِ خونآشام است
هر سُخن ، .. لایقِ بوئیدن نیست.
دور نزدیکانیم
با وجودی که به ظاهر( من و تو )، ما هستیم
آدمِ عصرِ مُدرنیم ؛ ولی ،...
هَمگی با هم و تنها هستیم .
من ندارم گِله از اینکه ، چرا ؟
دوستان ، قَدر ندانند مَرا
هر مَتاعی که به بازارِ خودش نزدیک است
اُفتِ قیمت بخورد .
این طبیعی ست اگر ؛
میوه های نوکِ شاخ
بیشتر لَذّتِ چیدن دارند
این طبیعی ست اگر ؛
دوستانِ دَمِ دَست
رویتی دارند ، در حالِ مُحاق
سوختم ؛ .. سوختنم ، دود نداشت.
من که در هر شکمِ قانونی..
دیده ام آشوبی
خوب می دانم که؛ ،...
زندگی ، راهِ دو سَر سود نداشت.
کاش می دانستم ؛ ...
این جگرسوخته احساس که در دل دارم
آتش افروزش کیست .!؟
قَدر دان تواَم اِی شعر ، که با آمدنت
می توان تجربه کرد؛...
لحظاتی که در آن ؛ عُمر به تَن ، دوخته
نیست
قَـرن مــا، قَرنِ کلَک بود و ککِ مــا نگزید
اینکه در فَهم؛ چه کس، وَزنِ اضافی دارد
هـر کـه پِیغَامبَرش ، بِعثتِ در آیِنه داشت
قبله ای رو به خودآگــاهی و صافی دارد
حاصلِ دَرکِ من از طینتِ انسان، این بود
در زمین ؛ هر بَشـری ، بَرگِ خَــلافی دارد
داد اگـر دانه بپاشد به زمین ، شیطان هم
شوقِ پاسخ دِهـی و شُبـهه شکــافـی دارد
روضه خوانی ، مَرضِ جامعه ای باشد که
ذهـن او ، .. ذائـقـه یِ مَـظلـمـه بـافی دارد
بالغی ، روی زمین ؛ سالم و مَعصوم نَزیست .
عاشقی، پُشتِ دل و دیده ی مسموم نَزیست.
در نَمکزارِ کویر ،...
عَلفی سبز نشد .
رو به راویِ طبیعت ، هرگز ؛ ...
گوشِ پُر حوصله ای ، روی دو زانو نَنِشست.
آنکه در چاله ی چَشم اش کبکی، لانه نساخت
پایِ هر بوته ی گُلپوش ؛ دُعاگو، نَنِشَست
آتش آویزه ی دامن دارد
هر که پاروب کُند خاکستَر
بی شکوفه ، ندهد هیچ درختی میوه
فُرصت فکر ، اگر فول و مُهیا باشد
می دهد ، هر نَفسی بویِ گُلاب
می شود ، هر سُخنی جامِ شراب
هر کسی در دلِ خود ، یک "مَنِ" پنهان دارد.
مادرم می گوید ؛...
دوست را باید ساخت
خویش را باید جُست
و چرا دوست خَطاب اش نکُنیم
مَنِ مَن تَر ز مَنی را که دَرونِ مَن و تُست.
و چه عیبی دارد !؟
تاجرِ تجربه ی هم باشیم
و چه عیبی دارد !؟
اینکه ما ، مثلِ دو تا کوهِ جُدا
دَستِمان پُل بِشَود مثلِ وِرِسک
و چه عیبی دارد !؟
خودستاینده ،کمی ناز کُنند
غُنچه ها ، وقتی که ؛..
دُکمه یِ سینه ی خود باز کُنند
می کُند لُطفِ مُدام...
نُطفه ی رُشد ، هَلاک
هر درختی که به کَرّات خورد آبِ از جوی
میوه اش کال بِیُفتد بر خاک
آفتِ فَهمِ بَشر ، کم صَبری ست .
در تَهِ آلبومِ عکس، ..
آسمان اش اَبری ست.
هر که ، یک تِکه ؛ زِ تَه چینِ خُرافات بخورد
زنده ای بود که در عالم هُشیار ، بِمُرد.
از همان روز ، که بیرون کردم
مثلِ کفتربچه ای سر از تُخم
دائما شاهینی...
می زَند رَدِ عُبورم را شُخم
قَدرِ یک شَمع ؛ حرارت کافی ست،...
تا که در جوی ، رَوان گردد برف
جوی ، با رود شُدن هست که گردد دریا
فَهم ؛ با فَربه شُدن هست ، که اَندازد پوست .
با رَفیقی که مُرتب نَمکِ زَخمم بود ...
باز ، شش دانگ ؛.. نخواهم شُد دوست .
در دَرونم ماسید :
آن سُوالی که به اَندازه ی من دارد سال
پاسخی می طلبم ساده و ژَرف
که خُداوند ، چرا حرف نَزد...!؟
با زبانی ؛ که زَند با بچه اش ، مادر حرف
آدمی ، مِیلِ گُزینش دارد.
هر که تنهاست؛ ولی ، پُر ادراک
فکر او ، خوشه ی بینش دارد
می رسد کوه به کوه
آدمی کو ؟ که به آدم برسد .
کاشکی لُطف خُدا ؛ مثلِ غمم ، ..
هر سَحرگاه ،_"سرِ وقت"_ ، مُنظّم برسد
عُمر را می نگرم از پَهنا
کُنجکاوم که بدانم ، آیا ؟!
هست در بَرزخِ بینِ من و فکر و بدنم ؛...
دِنج جایی ، که در آن "رَنج" ندارد معنا
کُنجکاوم ، که بدانم ، آیا ؛...
زایشِ روحِ که بود؟
اینکه از خاک برآورد سَر و زَنبق شُد
کُنجکاوم ، که بدانم آیا ؛..
لاله ی کوهِ مُنار ،..
در هَوایِ چه کسی بوده که خون کرده جگر !
کُنجکاوم ؛ که بدانم ، که چِرا.. ؟
کبکِ رَشتالِ دِنا، چَهچَهه اش چپ کوک است
با وجودی که مُراقب هستم،..
اینکه در من، هَوسی هَرزه ، نکارد اندوه
دانَد آنکس که دلش در عطش بودن سوخت
که چرا در شعرم ، ...
لحظه ای ، خواب ندارد اندوه
تکیه بر لاله ی گوشم دارد ، سُقراطی
بَر مُژکهای مَشامَم دارم
رایحه ای
شعرِ من ، شَرخَر نیست
قُرصِ خواب آور نیست
با همه شوکتِ ویرانگری اش
من ندیدم سِیلی !،...
ذِهنَش آمُخته یِ تبعیض و تعارُف باشد.
سِیل ،.. یک حِکمَتِ جاری شُده بود از لبِ کوه
زاهدی زائرِ این حکمتِ بودا بو ، کو ؟
فَقر را ؛ فَرق ببوسم ،
زیرا ، ...
فُرصتِ زِهکِشیِ ذهنم داد .
و فراموش نباید کردن؛...
عُمرِ ما انسانها،
داغِ یک بودنِ جاری شُده بود ،..
رویِ پیشانی مان .
و نپرسیم از خود ؛...
که سرآخر ، چه کسی خواهد چید؟ ؛...
حاصلِ حوصله اَفشانی مان
در غَلافِ دل ما ، هست اُمیدی بر تَخت
اِنتظاری پنهان
آنسان که ؛...
در دلِ هسته ی بادام ، دَرخت .
لایِ دندان دارم
تِکه ای از غَزلی کُندُر بو
و مرا تجربه آموخته است :
ضَربانِ قَلم از قلب اگر برخیزد
در سُخن ، هر کلمه ، قِر به کَمَر بَرخیزد
شعرِ من ، حاصلِ تبخیرِ من است .
فارغ از هر بَزَکِ قاجاری
بر لبم ، شعر شُدند..
اشک هایی که نگشتند هم از گوشه ی چَشمم جاری
از خودم می پُرسم ؛..
نَکُند عشق.. ! همین حسِ گریبان چاکم
اوجِ تَن پَروَریِ خواسته ای اِفراطی ست ؟!
و چرا هیچ کسی دَرج نکرد
بر سَرِ سَردرِ دانشگاه ها
(فَهم) با (وَهم) ، عیارش قاطی ست
زندگی ؛ .. چالشِ فَهم است، .. به پا ...
مثلِ نوزین شَراک
بَر زمین ات نَزَند.
با همه زیبایی
وَحشت اَفزاست پَلنگ
گاه در من ، حسی ست...
که دَرونِ سُخنم ، جا نَشود .
پدرم می گوید؛
دَرد ، تا آدم را، لِه نکُند ...
دَم مَسیحا نَشَود .
و چه زیبا حسی ست
اینکه در تنهایی
همه هستی ، با توست
همه هستی ، در توست
همه هستی ، از توست
گاه ، یک راهِ میانبُر به فَراز
لانه دارد ، تَهِ چاااه
و هنوووز...
من ندیدم که تَراوُش کُند از خانِ تُفنگ
مَنطقی ، سَبزکُلاه
بعدِ سی سال قلم لرزاندن
جَخت دانستم که؛
پیله ی تَنگ ، دَری بود به دُنیایِ قَشَنگ
جَخت دانستم که؛
این جهان ؛..شاعرِ پَروانه قَلم ،..کم دارد .
پُشتِ هر جَزر ، مَدی پنهان است.
پُشتِ هر لِه شُده ای ، لِم بَلَدی ، پنهان است.
ناظری که نظرش کولبَرِ تردید است.
بَندِ قطعیّت نیست.
فَرشِ قِرمز نکُند پَهن برای اش دُنیا
هر که پیش از مَرگش
روحِ او ، رایحه ای جا نگذاشت
و نمی دانم من ؛...
آن رَفیقی که به جان ، نورِ چراغ اش بودم
می شَود ، شَمعِ مَزارم آیا
حَسرَتِ ؛ داشتنی ، در من هست ،..
که تَمامیِ مرا ، ...
می مَکد زیرِ زبان ، مِثلِ نَبات .
و من ایمان دارم ،..
به قَوی فَهمی که،..
نور می رویاند ؛ در...( ظُلَمات ).
.
.
.
.
.
پِی سُرود:
مادرم وَقتِ دُعا ؛
دَستِ او ، مِجمَرِ زَرتُشتی بود
چند وَقتی ست ،..
..، حواس اش پَرت است .
با وُجودی که نبودست عصای اش، دَستم
حکمت آموخته ی _حَضرتِ مادر _ هستم
شادان شَهرو / زمستان ۱۴۰۲/ یوسف آباد قوام
شعرِ من ، حاصلِ تبخیرِ من است
…
مادرم می گوید ؛...
دوست را باید ساخت
خویش را باید جُست
و چرا دوست خَطاب اش نکُنیم
مَنِ مَن تَر ز مَنی را که دَرونِ مَن و تُست.
...
می رسد کوه به کوه
آدمی کو ؟ که به آدم برسد .
کاشکی لُطف خُدا ؛ مثلِ غمم ، ..
هر سَحرگاه ،_"سرِ وقت"_ ، مُنظّم برسد
…
مادرم وَقتِ دُعا ؛
دَستِ او ، مِجمَرِ زَرتُشتی بود
چند وَقتی ست ،..
..، حواس اش پَرت است .
با وُجودی که نبودست عصای اش، دَستم
حکمت آموخته ی _حَضرتِ مادر _ هستم
سلام و عرض ادب و احترام
تقدیم استاد گرامی و ارجمندم
روحی تازه کردم با نیمایی بلند بالا و پر بارتان
چون همیشه بند بند کلامتان، مزین به زیبایی بود و پند
امیدوارم قلمتان همواره بر زمین حقایق و به موسیقی زیبای نیمایی رقصان باشد
تندرست باشید و شادکام و سایه مادر گرامی و پدر بزرگوار بر سرتان مستندام