بیوگرافی ( شادان شهرو ):
آنچه در بالا نوشته ام نخستین پاسخم به دوستی بود که نخستین بار درخواست بیوگرافی کرده بودند .
در طول سالهایی که مشغول وبلاگ نویسی بوده ام بارها پیام ها و ایمیل هایی از طرف دوستان و همتبارانم دریافت کرده ام که دوست داشته اند بدانند شادان شهرو نام واقعی اش چیست , از کدام تیره و طایفه بختیاری ست . در کجا زندگی می کند . در چه زمینه ای تحصیلات داشته و سوالاتی از این دست .
اینکه نام واقعی ام چیست ؟ ترجیح میدهم همچنان مخفی بماند . و دوست دارم با آن نام و فارغ از نام هنری ام , بعنوان یک فرد معمولی در میان مردم سرزمینم و در کنار دردها و رنج هایشان زندگی کنم . و این حیاط خلوتی ست که دوست دارم آنرا برای خودم حفظ کنم , اگرچه برخی از دوستان نزدیک به آن آگاهی دارند .
و اما در مورد سایر موارد باید عرض کنم که از تیره ی شهرویی و از طایفه ی بابادی گاشَه و از باب بابای و از شاخه ی هفت لنگ بختیاری می باشم . اگرچه شهرویان ( بعنوان یکی از قبایل کوچرو بزرگ پارس باستان) فراتر از این تیره ای هستند که با دیگر تیره ها , طایفه ی بابادی گاشه را بعد از فروپاشی اتابکان لربزرگ و شکل گیری اتحادیه ی بختیاری ساخته اند .
شهرویان , یکی از 32 قبیله ی بزرگ کوچندگان پارس در زمان اشکانیان و ساسانیان بودند . دیگر قبایل کوچرو پارس علاوه بر شهرویی , شاملِ : ( شَهیاری - شَهرکی - شاهونی - شاهاکانی - کِرمانی - رامانی - تَهمادی - زبادی - زَنگی - خُسرَوی - مِهرَکی - ممالی - آذرکانی - اَشتامِهری - آزاددُختی - بُرازدُختی - بُندادمهری - بُندادَکی - فُراتی - سلمونی - سیری - و... ). که از آنها با نام کُردان پارس یاد شده است . با فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان , کوچندگان پارس بعد از یک قرن و نیم مقاومت در برابر اعراب مهاجم به مرور زمان و تحلیل قدرت شان پراکنده شدند . بعد از آنکه کنفدراسیون های ایلی لُربُزرگ و لُرکوچک شکل گرفت و اتابکان لر به قدرت رسیدند , شهرویان همچون دیگر طوایف و ایلات وارد کنفدراسیون لُربزرگ شدند . بعد از فروپاشی نظام ایلی اتابکان لربزرگ , کنفدراسیون ایلی بختیاری به مرور زمان و با ملحق شدن طوایف مختلف شکل گرفت . که شهرویان هم همچون دیگر طوایف وارد این کنفدراسیون شده و هر بخش از آن بعنوان یک تیره در کنار تیره های دیگر طوایف جدیدی را شکل دادند . ما جزیی از آن بخش از شهرویان بودیم که در کنار دیگر تیره ها , طایفه ی بابادی گاشه را در باب بابادی بنا کردیم و در شمار تیره های اصلی آن طایفه می باشیم . دیگر بخش های شهرویی هم جذب طوایف شکل گرفته ی دیگر (چه در بختیاری و چه در ایلات کهگیلویه و بویراحمد و ممسنی و فارس ) شدند . در اصل ایل شهرویی باستان تکه تکه شده و هر تکه ملحق به طایفه ای و ایلی گردید . و امروزه در چندین استان کشور زندگی می کنند . و به احتمال زیاد بخش بزرگی از آن در اوایل اسلام به سمت شرق و هندوستان مهاجرت نموده است . زیرا شواهدی دال بر حضور آنها در مناطق ییلاقی شمال هند وجود دارد .
اکنون اگر بخواهم خودم را در چارت شهروندی ایران معرفی کنم باید بگویم که اینجانب یک ایرانی از قوم لُر , از شاخه ی هفت لنگ بختیاریِ و از باب بابادی و از طایفه ی بابادی گاشه و از تیره ی شهرویی می باشم . که هفت پُشت از نیاکانم در شهرویی خانمیرزا واقع در استان چهارمحال و بختیاری سکونت داشته اند و زاده ی آنجا می باشم . دیگر شهرویان بصورت عمده در خوزستان و فارس و کهگیلویه و بوشهر و سمنان و بصورت پراکنده در دیگر استانها ساکن می باشند .
خوشبختانه امروزه به همت تلاش های خستگی ناپذیر پژوهشگر حوزه ی مردمشناسی ایلی جناب میثم شهرویی از عموزادگان شهرویی بهبهان اکثریت شهرویان ساکن در استانهای مختلف باهم در ارتباط می باشند . و این ارتباط و همدلی را مدیون تلاشهای خستگی ناپذیر این بزرگوار می باشیم .
اشعار من , تریبون باورها و اندیشه ها و آرزوهای یک ایرانی بختیاری ست . ممکن است این باورها , یک جاهایی با آنچه شما باورمندید , اشتراک یا مغایرت داشته باشند . ممکن است برخی مرا متکبر و رویاپرداز بدانند. و یا عده ای ,نکته بین و خُرافه ستیز .
( به هر حال "من" , همانی هستم که شما تصورم می کنید . )و حق را به شما خواهم داد .
انسان , جمیع اضداد است . دارای ثبات در حِس و مِیل و گِرایش نیست .جهان ما , جهانِ مُتغیرهاست . انسان هم مستثنا از تغییرنبوده و نیست . دارای احساسات متنوع و امیال گوناگون است. دارای ثبات در بینش و ثبات در گرایش نیست . هر تغییری در جهان اورا تغییر میدهد . من حتی نمیدانم شادان شهروی سال آینده چگونه شادان شهرویی خواهد بود . و حتی نمیدانم نگاه شما به او چگونه خواهد بود . آیا دوستدار او خواهید بود یا از او متنفر خواهید شُد. زیرا شما هم , در حال تغییر هستید. و نگاه شما هم همراه با شما تغییر می کند .
من , جهان را به خاطر همین تغییراتش دوست دارم . زیرا ثبات مداوم کسل کننده است .
همیشه از انجمن های شعر و همـایش ها دوری کـرده ام . سعی کـرده ام , مثـل همه ی مردم عادی , در میانشان ( ولی نه با نام شادان شهرو ) زندگی عادی خودم را داشته باشم و با غم هایشان غمگین و با شادیهایشان شاد باشم .. و ترجیح داده ام به جای شاخ شدن در انجمن ها,درچهاردیواری خلوتم ,روی اهدافم شاخ بشوم . اگر قرار هست آدم برای کسی شاخ بشود بهتر است برای خودش شاخ بشود نه برای دیگران . بهتر است خودش را به چالش بکشد نه دیگران را . و این رویه ای هست که دنبال می کنم و میدانم کــه زمــان در گــذر است و چــراغ عمــرم همیشه نمی سوزد .
ولی از سوی دیگر . رد پاسخ دوستان را هم خلاف ادب میدانم .
گاه یک حس مرموز ولی پایدار در انسان شکل میگیرد که با سایر حواس او متفاوت است . شاید جمیع همه ی آنها باشد , نمیدانم , هرچه هست مُرتب او را هُل میدهد . و به او امر و نهی میکند . انگار فانوس به دست گرفته و به دل تاریکی زده و میگوید به دنبالم بیا .
احساسی که شادان شهرو در این لحظه دارد, ادامه ی همان حس مرموزی هست که در خردسالی اش داشته, نه اینکه در یک سیکل بسته در جریان باشد . نه اینکه ثبات فرمی داشته باشد , بلکه از مات بودنش کاسته شده و به شفافیت اش اضافه شده است . و در این میان تنها این فتیله ی عمر بوده که بیشتر سوخته ./ بامداد روز دوشنبه بود .هفتمین روز از چهارمین ماه سال 1350 خورشیدی .( هفت و چهار برای بختیاری ها نماد دو بزرگ شاخه ی ایلی آنهاست و نشانه ی برادری )./ حرفناز ,قابله ای بود که او را خبر دار کردند.
هَمه را ... وقتِ تولد... در گوش...
رَسم این است ( اَذان ) می خوانند ...
گوشِ من , بعدِ چِهل سال ...هنوز...
نشئه از نازِش آن حرفی هست..
که به تعویضِ " اذان " قابِله ام .. گُفت به گوش :
- ای که در قَبض ترین تیـره گی سـال زِ مـادر زادی ...
- روزگــارت بـه دَرازی ِ شب ِ یَلـدا بـاد .
خروس خوان بود که چشم به جهانی که مدارش به سمت آشوب می چرخید گشودم . ( به روایت مادرم ) برخلاف دیگر نوزدان , بی تابی نمیکردم , گریه نمی کردم ...حــالم هیچ خوشایند حال مــادرم نبود تا سه ماه به همین منوال گذشت. مادرم داشت باور می کرد که لالم . کتکم می زد , شاید , با صدای گریه ام , بر باور تلخی که داشت در ذهنش به آرامی شکل واقعیت میگرفت , خط بطلانی بکشد .
و اما من ... فقط نگاه میکردم . بعدها در نیمایی ای نوشتم :((مَزه ای خوش دارد ...طعم گشنیزی برخورد نگاه مادر با فرزند .)) این حس بی تفـاوت من و حال ملتهب مــادرم تـا سه مــاه ادامـــه داشت. و زمانی که زبـــان گشودم مصادف شد با زبان در کـــام کشیدن ( داراب افسر ) بزرگترین شاعر گویشی ایل بختیاری که. او را در تخت فولاد اصفهان در تکیه ی میر , به خاک سپردند ./
هفت ماهه بودم که بزرگترین یخبندان تاریخ ایران در چهاردهم بهمن ماه 1350 خورشیدی آغاز شد و در پایان همان ماه فروکش کرد . یخبندانی که در تاریخ ایران بی سابقه بود و بیش از چهار هزار ایرانی جان خودشان را از دست دادند. و دویست روستا هم در برف مدفون شدند.( اعداد 7 و 4 همیشه در زندگی من نقش بازی کرده اند . چرا؟ نمیدانم ).
پدرم معمار بود . به واسطه ی شغلش , می بایست در شهرهای مختلفی اقامت میکردیم .اهواز , بهبهان , آباده , بندرعباس, قصرشیرین, سرپل ذهاب .... تا اینکه انقلاب شد . هفت سالم بود و انقلاب , ما را یکجانشین کرد . / با اینکه با گویش بختیاری در خانه حرف میزدیم , ولی به واسطه ی دوربودن از گویشوران بختیاری , گویش ما آمیخته با فارسی بود,گــاهی فامیـــل سری میــزدند و زبــان خالص آنهــا برایم حکم زبانی ناشناخته را داشت . به واسطه ی شب نشینی هـای فامیلی کـــه همراه با شاهنــــامه خوانی و اشعار گویشی و نقل داستان فلکناز و حیدربگ قزلباش بود . با دو شاعر پرآوازه ,حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی و داراب افسر بختیاری . آشنا شدم و به آن دو تعلق خاطر عجیبی پیــدا کردم . و این آغــاز گـــام گذاشتم بود در وادی بکر و رویایی شعر ./ اگرچه مسیر منتهی به آن در جوار نقاشی و مجسمه سازی آماتور طی شُد . چون گویش بختیاری را درست نمیدانستم . به دنبال فردوسی براه افتــادم . در مسیرم با باباطاهر و خیام همراه شدم و در کوچه باغ سعدی نفسی تازه کردم و بر لب آب رکناباد , هم پیـــاله ی حافظ شدم . وقتی بخود آمدم بیست سال از عمرم در کتابخانه ها گذشته بود . هر کتاب شعری کـــه به دستم میرسید می خواندم . تا اینکه تولستوی , مسیرم را به سمت رستاخیزش تغییر داد .
عشق به رمان نویسی چندسال از جوانی ام را مصادره نمود. عمری که در کسب تجربه گذشت . بنده هنر نویسندگی را مکمل هنر شعر میدانم . . رمــان نویسی به من گفتگو نویسی را آمـوخت . توصیف را آموخت ,به من یاد داد که مثل یک پژوهشگر .فیش برداری کنم , همزمان بــه خاطــر عشقی کــه بـه فردوسی داشتم . منظومه ی اسکندر و نوش آفرین را هم در دستور کــارم قـــرار دادم و در بحر متقارب هر از چندگاهی , پاره ای از آن روایت را منظوم نمودم .این منظومه به شرح دلدادگی اسکندرخان عکاشه از تیره ی خدری از طایفه بابادی گاشه باب بابادی بختیاری به دختری نوش آفرین نام از طایفه ی ایگدر قشقایی می پردازد که بیش از ده سال بصورت متناوب وقتم را به خودش اختصاص داد و هنوز هم نیازمند بازنگری و ویرایش کلی ست . ( بخش های آغازین آنرا در همین وبلاگ می توانید بخوانید ) امید که در نظم آن داستان , آب در هاون نکوبیده باشم .
در اوایل دهه ی هشتاد بود که اولین شعرهای گویشی خودم را با همان مقدار شناختی که از گویش بختیاری داشتم .سرودم .ولی تمرکزم همچنان روی شعر فارسی بود . اواخـر دهه ی هشتاد بود که در کنـار اشعار فارسی ام (آن شعرهای گویشی ) را در وبلاگی منتشر کردم . وبلاگی که به خاطر نگرش های مغایرم با سیستم آنرا مسدود و حذف کردند , و در پرتو آن دیگر وبلاگهایم هم مسدود و حذف شدند و عواقب آن به سایت آنات کشیده شد و 295 رباعی اعتراضی همراه با جساب کاربری ام مسدود و حذف گردید ) . با انتشار آن اشعار گویشی , نظرات دلگرم کننده ای دریافت کردم .بخصوص از استاد هوشنگ بهرامی که متوجه ضعف دایره ی لغات کاربردی ام شده بود . آن زمان ایشان مشغول گردآوری واژنامه بختیاری بودنـد . تشویق هـای این استـاد فرهیخته مرا وادار کرد تا در کنار شعر فارسی که تمام وقتم را به خودش اختصاص داده بود , وقتی را هم برای شعر گویشی اختصاص دهم و بصورت جدی شعر گویشی را دنبال کرده و در تقویت گویش بختیاری ام بکوشم . گــاه در گفتگو با بستگان دور و نزدیک با واژگانی روبرو میشدم که برایم تازگی داشت و معنی آنهــا را نمیدانستم . کشف هر واژه , برایم چیزی کم از کشف قاره ی آمریکا توسط کریستف کلمب نداشت . کنجکاوی های من باعث شد که دوستان و آشنایان و فامیل که اشتیاق مرا میدیدند , هرچه بیشتر در تقویت لغاتم مساعدت برسانند ..از همـان روز نخست کــه با داراب افسر آشنا شدم , یک حس ناشناختـه ی غریبی مــدام ترغیبم میکرد که(( برخیز و نگذار مشعلی را که داراب افسر برافروخته است خاموش شود )). این حس , رسالت من را شکل داد . حسی که تا همین لحظه به همان شدت همچنان نبضش در من میزند و مرا یقه کشان به دنبال خودش می کشد .
فکر کنم همین مقدار بیوگرافی "در این بُرهه ی زمانی" کفایت کند . باقی , باشد بقایتان / و جا دارد در پاسداشت زحمات دوستانی که مشوقم بوده اند و مرا در این مسیر یاری نموده اند . از آنها نهایت قدر دانی را داشته باشم.
دوستتان دارم .../ مهرتان را سپاس .
هِمهُکـِه دا چُـمَـتِ شعـر ، بـه داراب اَفسر
بُم گُدَک؛ کُر بِگِرِس ، نَهل یِه وَخ کور آبو
شادان شهرو ✍️shadanblog.blog.ir
در نهایت ترجیح میدهم بیوگرافی استادم (داراب افسر) را به پاس هموار کردن راهی که مُلا زُلفعلی کرونی در آن قدم برداشته بود را تقدیم علاقمندان شعر گویشی بختیاری بنمایم . یاد و نامش همیشه بر تارک شعر گویشی بختیاری جاودان .
...........................................................................................................
- ۹۷/۱۰/۰۸