یکی دارد مرا در شرق می خواند / شعر نیمایی / شادان شهرو :
یکی؛ در شرق ,..در آن سوی دُنیایی که من دارم ...
کنارِ رودِ غوری سنگ ..
کتاب ِ خاطراتم را ورق زد ( دردِ ) من را خواند ...
و من از آن غریبِ آشنا ..فرسنگ ها نه...
سالها. ، نه ...
قرن ها دورم .
یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
یکی آنجا ... همان جایی... که نارنج است... نارنجک ...
همان جایی که زایشگاه خورشید است ... نامم را به لب دارد ...
و من شرقی ترین آوازها را راه می پایم ...
و می دانم , سَبَب دارد ...
و می دانم , سَمَن زُلف بدخشانی من از من طلب دارد ...
اگرچه دورم از گُلشن...
ولی ( حس ) می کنم , امشب ..
سیه چشمانِ شیرین شور ِ هندوکُش ...
در آنجایی که حتی نیست یک شب خواب ِ آهو خوش ...
سحر باروت می بویند, جایِ عطرِ آویشن.
و می بینم ...
غروری اسب زین کرده ست , با توران درآویزد ..
صدایی , چکمه پوشیده ست, با " کاوه " به پا خیزد ..
غریبه آشنا بانگی ؛ مرا از دور می خواند...
مرا.. با گُرزِ "سامِ یَل".. به جنگ " تور" می خواند..
صدا گوید به من , اینجا..تمام کبک ها لفظ دری دارند...
خدا شاهد.. در اینجا هم ..شقایق های وارون جامِ ( لالی ) مُشتری دارند ..
اگر خُلق زمین تنگ است ...
اگر این راه پُر سنگ است ...
اگر زخمی که در دل هست .... ناسور است ...
اگر (( نوشاخِ هندوکُش )) بسی از (( زردکوه )) دور است ...
ملالی نیست ..
باکی نیست ...
جدایی اختیاری نیست ...
" بدخشان " با همه دوری , جُدا از " بختیاری " نیست ...
برادر خوانده ی ( تاراز ) , ( پامیر) است ..
به حق ِ آن ثُریایی که بر بالای هر بامی درخشان است ..
( چُغاخور ) تکّه ای گُم گشته از خاکِ ( بدخشان) است .
غریبه آشنا بانگی .. مرا از دور می خواند .. .
غریبه آشنا.. گوید :
بیا در ( جام ) از " بیژن" خبر گیریم ...
بیا با جان ..تقاصِ خون" ایرج " را ..کمر بندیم ...
بیا.. تا.. در نفس هامان...
شمیمِ یاسِ صَحراهایِ دیرین آشنایِ هفت پُشت اجدادمان را " بوی " بُگشاییم .
بیا " آوار" برداریم ...
بیا تا خاطراتِ کُهنه ی دیروز را از نو " رَمَق " بخشیم ...
بیا دلتنگ هم باشیم ...
بیا هم رنگ هم باشیم ...
یکی دارد مرا در شَرق می خواند ..
و اینک شیهه ی رَخش است این پیچیده در حُلقومِ هندوکُش ..
کنار رود غوری سنگ ... خوبان ... کافرند امشب...
سَمنگان زادگان.. آنجا ...به گِردِ سوسنِ رامشگرند امشب ...
یکی دارد مرا در شرق می خواند ..
همان که بر ستیغِ کوهِ قافِ قلبِ او سیمُرغِ باورهاست ..
همان که در رگِ احساسِ او.. خونِ ...فُروهَرهای جاوید است ..
همان که در طلوعِ چشم او.؛...تهمینه ها ؛.. رودابه ها ,.. مَستوره ی دردند ..
همان که راه می پاید ؛...کُجا و کِی ,...پَرستوهای رفته باز می گردند..
.
.
یکی دارد مرا در شرق می خواند ...
.
سلام استادم
بینهایت زیبا👌 قبلا خوانده بودم، ولی به چندین بار خواندن می ارزد