نخواهم بُرد فرمان از خُدایی که نمی خندد / شعر نیمایی / شادان شهرو :
همه در" کیش" می گردند و من در"خویش" می گردم
حقیقت , گُرگ اگر باشد ,...
به مِیلم , میش می گردم.
در این دُنیا، که نوزادان, نه با لبخند می زایند
برای مرگ شاید مادران فرزند می زایند.
به گوشم، مادرم هر روز«قُرآن» خواند و من در خلوت خود «زَند» می خوانم
اَهورایی ست آیا جنس ایمانم ؟..
نمی دانم..!!
نمی دانم دَرونم چیست ، این احساسِ سرگردان
که تا در سینه ام می جوشد او ، فوّاره ام در آن
که بود آن کس که انسان را نِگینِ تاجِ خلقت خواند؟!
که دیدم بارها در سگ , شُعوری سَرتر از انسان
خُدا نَبضی ست که در قلبِ تو دَف میزند ، یعنی:
زِرشک قائِن اَر خواهی ، مَشو راهیِ اِستَهبان
نه هر رودی که جاری شُد، به اُقیانوس می ریزد
نه هر «جاشو» تواند راند جایِ ناخُدا فرمان
به دُنیا پُشت کردن با « خیالِ خُلد »،.. می ماند
که در پایِ قناتی ، تشنه خواهد آب از باران
مَسیحا دَم شَوی آن دَم ، که در حالایِ خود رامی
تمامِ دردهایت را کُند « خود رامی ات » درمان
دهان را قُفل بر لب می زند ،.. آن عشقِ فَرپاکی
که طوطی جایِ داش آکُل،..کُند اِبراز با مرجان
نـدارد زَنبق از کشفِ حجابِ غُنچه اش ، شَرمی
شِکُـفتن چیست ؟.. عُریان کردنِ زیبایی پنهان
به دریا دل زَند آنکس ، که از کوسه نمی ترسد
برایِ صیدِ مُـروارید باید شُست دست از جان
نشانِ راه را دارد ، کفِ پایی که تاوَل داشت.
و یادم هست در« هَرسین » منِ سرباز را, سربار نه ,سردار خود می خواند...
دُکانداری که در چشمان او زَرتُشتِ وَرجاوَند مَشعل داشت.
سلام ای در سیاهی ها سیاوش خیز
جهان را جویِ خون کردند آنهایی که روزی ترسشان بویِ لولو می داد.
غزلگو نیستم ، .. امّا غزل بُغضم
و شاعرتر زِ شَهرو آن درختی بود که شعرش هُلو میداد.
سلام ای آنکه خشمِ سینه سُرخت کاکُل اش زیباست
چرا مردم نمی فهمند «دین » هم اَلکُل اش بالاست
خُدا را رَد زنان رفتم رسیدم تا کُهن نامِ نخستین دام
و من ، از آن منِ دیروز حالا دو به یک پیشم
کُنون که کُفرساری یَشم اندیشم...
نمی خواهم مُسلمان بَرده ای باشم اسیرِ زُهد زالویِ خِرد آشام .
دلم ،خزبالشی از خودخوریها زیرِ سر دارد.
مَشو نزدیک من ، زیرا ,.. مرا ناصاف خواهی دید.
به ظاهر،خود اگرچه جامه چرکین است افکارم
زُلال چَشمه ساران را به تَن کردست "اشعارم"
مرا تنها , تو در" این آینه" , شَفاف خواهی دید.
«زمین » , رَزمایشِ فهم است
« زمان » , هر لحظه اش آغازِ یک بازی ست
و من , .. هر لحظه در آمادباشِ رَزم با حسی نوآغازم.
کُنون که کفچه مارِ کوهِ « دال آهو » به فکرِ پوست اندازی ست...
چرا من پوست نَندازم.!!
چه کم باشند آنهایی که «رُز» را «راز» می بینند
چه بسیارند آنهایی که « بُز» را «باز» می بینند
و یادم هست با من مادرم "حینِ ستایشخوانیِ مهتاب" می فرمود :.
اگر بی مُزد تابیدی...
تو خویشاوند خورشیدی .
ببین ،.. در آب لیوانم نَهنگی نیست..!!
در این ویران نشاطِ چِرک پیشانی...
چه کس گُفته ست باید تا همیشه ، «مَردها» مَسند نِشین باشند.؟!!
جهان را جِرم گیری می توان کردن...
چنانچه "مادران" فرمانروایانِ زمین باشند
منم آن پُرتِقالی که دلش خون است
فَرنگی توتِ سُرخی که سَرش سبز است
در آن سامان که دلمشغولیِ مردم خود انکاری ست
مَدارس مرتعِ آموختلاخِ هَرز پَرواری ست .
خوشا، فهمی که چون ریواس می روید .
خوشا، اشکی که چون الماس می تابد .
خوشا، خشمی،..- که جای "مُشت -, .. پَر دارد.
اناری در گلو دارم که زخمِ او نمک خورده ست.
نمی خواهم درونِ "سِرکه یِ دل" بار بُگذارم، ملالم را
نمی خواهم شَبیهِ گُربه بار آرم،.. غُرورِ شیریالم را
به فرزندان اگر ما یاد می دادیم پیش از خواب باید ذهن را مسواک زد هر شب...
تمامِ لحظه هامان پاکدامن بود
از آن روزی که حس وا کردم و«بودن»،نخستین کشفِ اشکِ آلود در من بود
و "مادر" جلوه ای از تابش "مَعبود" در من بود ،..دانستم....
..، رَهایی در نبایدهاست:
نباید « رَشک » را.. کَت بست.
نباید « خشم » را.. پَر کَند.
نباید "اشک" را.. خُشکاند.
نباید دل به مُلافَندِ درمانِ دُعا بستن.
نباید گشت از هر نُطفه آبستن .
نباید شُد مُریدِ وَعده هایی که مُرتب رنگ می بازند.
نباید اسب شُد، اَرابه هایی را که سَمتِ جنگ می تازند .
نباید سر به روی شانه ای بُگذاشت که خنجر به کف دارد .
نباید غُربتی پِنداشت ، هر دستی که دَف دارد .
نباید رَقص، " این پاکوبیِ احساس را " از پا هَرَس کردن.
نباید "کبک ها" را در قفس کردن.
پُر از تب لرزه های بید مجنون است، احساسم
کنون که در حریمِ بودباشِ خود ، سحر خیزم...
نسیمم باش تا قِر از کَمَر ریزم .
خیالاتی ،.. خیابان می شَود در من...
بُخارایی،.. خراسان می شود در من ...
فِریدونی،.. فَراخوان می شَود در من...
طُلوعی،.. طبلِ طوفان می شود در من ...
و می بینی...
و می بینم:
شِتاب آلود،.. آدم، دارد از آداب می اُفتد.
و می دانی ...
و می دانم:
که ماهی با دهانِ باز ، در قُلاب می اُفتد.
.
.
***
شادان شَهرو : ( ۱۳۹۷ _ ۱۴۰۰ ) مَلارد، یوسف آباد قوام
پیشکِش به : "سیاوشِ سیاهی"
سلام و عرض ادب و ارادت استاد بزرگوار
دلم برای تازه ای از قلم شما تنگ بود...
و چه زیبا فرمودید؛ "رهایی در نبایدهاست" ...
بی اندازه لذت بخش بود این شاهکار...
پر از درس.. پر از مفهوم.. و بسیار ظریف و زیبا
تا همیشه رسم قلم غنی شما خوش گفتن و کار امثال بنده لذت بردن...
قلمتان پربارترین
در پناه مهر