شادان شهرو بختیاری : shadan blog

شادان بلاگ : *** وبگاه رسمی شادان شهرو بختیاری *** : shadan shahroo bakhtiari

شادان شهرو بختیاری : shadan blog

شادان بلاگ : *** وبگاه رسمی شادان شهرو بختیاری *** : shadan shahroo bakhtiari

شادان شهرو بختیاری : shadan blog

🔰🔰🔰
......................................
💦 شادان شهرو بختیاری💦
......................................
shadanblog74@gmail.com
......................................✍️
نقاشی ها و عکس هایی که
در بالای اشعار استفاده شده
از فضای نت ذخیره و با تصاویر
دیگر تلفیق شده اند . 💦
.....................................

 روایتی به نثر و نظم از داستان اسکندرخان بابادی بختیاری  و نوش آفرین ایگدر قشقایی به قلم دکتر مهراب عالی ست . 

 

💦 بخارای_من_خانمیرزای_من💦

✍️ اسکندرخان و نوش آفرین ( ۱ )

✍️ مهراب عالی ( ابیات : شادان شهرو )

برای روزگاری طولانی، سرزمین بختیاری پهنه ی وسیعی از خاک غرب و جنوب غرب ایران، شامل بخش هایی از چند استان امروزی از جمله خوزستان، چهارمحال و بختیاری، اصفهان و لرستان را شامل می شد. مرکز حکومت بختیاریان، منطقه چغاخور در استان چهارمحال و بختیاری بود.

در زمان حکومت صفویه به جهت سهولت وصول مالیات از ایل بختیاری، این ایل به دو شاخه هفت لنگ و چهارلنگ تقسیم شد که هر شاخه نیز چند باب داشت.

 

دوتا شاخه ایل اند، گردن فراز

از اینان، نَبُد خُسرُوی بی نیاز

 

شاخه هفت لنگ از چهار باب تشکیل شده بود. بابادی، بهداروند، دورکی، دینارانی. دست تقدیر هر روز بر شان و شوکت این اوجاق گردون رواق می افزود.

 

ز هر شاخه برخاسته چند ایل

همه خاکشان هست آنسوی میل

 

هر باب نیز از چند طایفه هر طایفه از چند تش و هر تش از چند اولاد و هر اولاد چند خانواده را شامل می شد. باب بابادی که به «بابادی عکاشه» یا در زبان محلی گاهی نیز به «بابادی گاوشه» شهره می باشند، یکی از زیر شاخه های هفت لنگ بوده که اکثرا در شهرستان های خانمیرزا، بروجن و کوهرنگ ساکن بوده اند.

 

اوج اقتدار بابادی ها به زمان حکومت موسی خان بابادی عکاشه بر می گردد که همزمان است با دوران ایلخانی حسینقلی خان بختیاری( پدر سردار اسعد بختیاری). جهان در عصر جهانداری آنها به کامشان و بخت با بختیاری بود. سرکوب و انقیاد، نتیجه ی حتمی جسارت چنگ انداختن بر چنگ مردانی چون حسینقلی خان زراسوند و موسی خان بابادی در آن روزگار حشمت و تمکین بود.

 

اگر بخت با بختیاری نبود

شَهی در خور تخت داری نبود

 

سرزمین تحت حکومت موسی خان بابادی منطقه ای خوش آب و هوا، از جمله کل منطقه خانمیرزا و منطقه ی گندمان بروجن می شد. سرزمین بابادی ها از غرب به چغاخور که پایتخت حکومت بختیاری و قلعه ایلخان در آنجا بنا شده بود منتهی و از شرق نیز، سرحد مرزهای بختیاری در همسایگی ایل ترکان قشقایی به حساب می آمد. خانمیرزا و دیگر مناطق بابادی نشین به جهت موقعیت جغرافیایی و خوش آب و هوایی و پر محصولی برای بختیاری ها و ایلخان بختیاری و از طرفی دیگر برای حاکمان اصفهان و فارس دارای اهمیت فراوانی بود.

 

امام قیس در منتهی الیه شرقی سرزمین بابادی ها و در همسایگی طایفه ایگدر(ایدر) ترکان قشقایی بود. 

میل آغ داش سنگی سفید در چند فرسنگی امام قیس، مسیح مصلوبی بود که از روزگاران کهن در حد فاصل مرز سرزمین بختیاری و ترکان قشقایی جزیی از ناموس طبیعت شده بود.

 

ستونی کهن هست، تنها و فَرد

که لرها بخوانندش"اسپید بَرد"

 

به ترکی بود نام آن آغ داش

بز آنجا چرد مَست آید به قاش

 

 به جهت حفظ سرحدات و اهمیت امام قیس برای بختیاری ها، موسی خان بابادی علاوه بر قلعه خانمیرزا که محل اصلی حکومت بابادی ها بود و روزانه پذیرای چند صد سوار پارکابی بوده و در اصطبل قلعه چندین اسب از نژاد ایرانی و عرب بسته بود در امام قیس نیز قلعه ای بنا می کند و تابستان ها را در این قلعه رحل اقامت می افکند. کمی آن طرف تر، صحرای گرم آباد و منطقه قُرتاپَسی، که سرزمینی بین بروجن و سمیرم می باشد محل ییلاق ایل ایدر ترکان قشقایی بود.

 

همانا ز لُطف خدادای است

که همسایمان ایل بابادی است

فراسوی آن است، زَراسوَند

همه از سواران پیروزمند

 

در زمان حکومت موسی خان بابادی علی رغم مناسبات خوبی که بین دو ایل بزرگ بختیاری و قشقایی برقرار بود اما گاه گاهی نیز اختلافاتی بر سر سرزمین های همسایه به وجود می آمد که به درگیری های خونین می کشید.

 

بیشترین اختلافات بر سرزمین فلارد در جنوب سرزمین بختیاری ها بود که قشقایی ها گاهی ادعای مالکیت می کردند. از آن طرف بختیاری ها هم گوشه چشمی به منطقه خوش آب و هوای دُبا و قُرتاپسی در گرم آباد داشتند که این منطقه را از چنگ قشقایی ها بیرون آورند و به ملک امام قیس ضمیمه کنند.

 

پس از موسی خان فرزندش حبیب الله خان به حکومت بابادی ها رسید. حبیب الله خان علاقه ای وافر از گذشتگان خود به منطقه ی گرم آباد داشت. خانِ بختیاری بدش نمی آمد مُلک دُبا و قرتاپسی را سرجهازی فتوحات بختیاری کند.

 

ندانم که دُبا به خُلد اندرست 

و یا آب قُرتاپسی کوثر است

و یا گوشه ای از بهشت برین 

فتادست از آسمان بر زمین

 

در گرم آباد نیز خانی به نام عباس کیخا، ترکان قشقایی را در ییلاق های دُبا و قرتاپسی زعامت و سروری می کرد.کیخا که مردی جهان دیده است، بر قدرت و حشمت بابادی و بختیاری واقف است و می کوشد تا رشته ی صلح و دوستی با بابادی ها را از دست ندهد.

 

چه به زین که بابادی و ایگدَر

به جای زد و خورد با یکدگر

به سرمایه ی "مهر اندیش" هم

بگردند همسایه و خویش هم

 

کیخا سال ها در ذهن خیال دوستی با بختیاران را می پروراند و برای تحقق این منظور در دماغ رویای خویشی و نزدیکی با بابادی های همسایه را پخته بود.

 

همانا که بودند بسیار سال

دو تا ایل در همجواری مثال

به وصلت بگردند اگر خویش هم

نخواهند زد چنگ بر ریش هم

 

اما مرد گرم و سرد چشیده ی روزگار می داند، احوَط آن است که آرزوی دیرین به دست تقدیر سپارد. جایی که صرامت شمشیر تدبیر راه نمی برد، پیکر عشق است. عشق را بهانه ای باید. معشوقی باید که حلاوت و ملاحتش قلب در حفره ی سینه ای به تپش اندازد. تا از پرده ی غیب چه در آید.

اما عشق چون تک سواری تیزپا ناغافل و بی خبر می رسد. همان زمانی که اصلا انتظارش را نمی کشی، همان جایی که هرگز تصورش را نمی کنی. 

شاید سرنوشت طوری نوشته شده که آرزویی که کیخای پیر در دل دارد، اجابت نشده از دنیا نرود.

 

چو دیدی خِرَد آستین می دَرد

ببین تا که چَشمت کجا می چَرد

 

شاید روزی بر لبِ چشمه ی قُرتاپسی، تشنه ای جام جان محبوب را جرعه جرعه بنوشد...

 

جهان راست آن عاشقی را به کام

که گیرد ز معشو قه ی خویش جام

 

 

💦 بخارای_من_خانمیرزای_من💦

✍️ اسکندرخان و نوش آفرین(۲)

✍️ مهراب عالی ( ابیات : شادان شهرو)

آفتاب تازه تیغ کشیده بود. باران در پایان شب بند آمده بود. هوا خنکای مطبوعی داشت. نَرمه بادی خنک، بر دامنه ی سبزکوه می خزید و عطر تَلَوُنِ بهاریِ را به مشام می پاشید. جنگل بلوط زیر سیاهی مه پنهان شده بود. قَلعه ی سینی(روستای سینی خانمیرزا) از هر طرف، محصور در چنبره ی گلبوته ها بود. دستان اردیبهشت جامه ای از شکوفه های بابونه بر تَنِ قلعه کشیده بود. خرمن های برکت پر از محصول بود. انواع گیاهان در این خاک طَرب انگیز رشد و نمو می یافت. چندین مادیان درون اصطبل کنار هم رَج کشیده بودند. اسبی وحشی کمی دورتر از دیوار قلعه در چمنزار می چرید.

 

اسکندر خان فرزند کوچکتر حبیب الله خان، جوان خوش تراش و رعنای بختیار نسب از دوده ی نامدار بابادی عکاشه، اشراق رشد و بلوغ از ناحیه او شارق گردید. 

چند سال پیش در خردسالی به جهت آنکه در بین بابادی ها خودی نشان داده باشد، برای دفاع از مالکیت بابادی بر روستای تگرگ آب(روستایی در شهرستان بروجن امروزی) به دیدار ایلخان بختیاری در چغاخور می رود. دفاع او با رو کردن سند معتبر در حضور ایلخان بختیاری و نماینده حکومت اصفهان، دعوای چند ساله بابادی و قشقایی را به نفع بختیاری ها خاتمه می دهد. 

 

سِکَندر که با دَرع و دِشداشه بود

یکی از بزرگان عَکاشه بود

 

حالا در نوزدهمین بهار زندگی، صولت سروری بر صورت، شور جوانی بر سر، بر زینِ مادیان سفید می نشیند و به هوای تاخت و تاز در هوای سُکرانگیز اردیبهشت ماه، در مرغزار خانمیرزا زلف بر شانه باد می دهد. 

 

جوان بود و جویای کشف جهان

پدر بر پدر بود سالار و خان

 

صدای شیهه ی اسب از بیرون قلعه به پا خواست. دشت سبز خانمیرزا که در هنگامه ی بهار، سار و بلبلان به عطر بابونه ها بر شاخ و برگ ارژنهایش به چهچهه مستانه دلربایی می کنند و سال ها مأوای حکومت اجداد بابادی تبارش بوده را به لمحه ای متهورانه زیر سم اسب تاخت می زند و سپس پیشاپیش سواران پارکابی کوه نظامی و گردبیشه را در می نوردند. 

 

در آن روز اسکندر گاوشَه

همی غافل از بازی هور و مه

سواره برون شد همراه وی

سوارانی از نسل دارا و کی

 

خان زاده بختیاری که آیین مُلک داری و رعیت نوازی را به نیکی آموخته، به جهت اطمینان از امنیت مرزهای مشترک با همسایه ی قشقایی به امام قیس می رود. سراسر ملک بختیاری در این دوران دارای حِصن های حَصین و مرزهای مأهول بود. میل آغ داش(مرز میان سرزمین بختیاری و قشقایی) به حسن حراست و تیزبینی اش امن و امان می گردد و سپس بر لب چشمه ی همه ناز در قلعه ی ییلاقی امام قیس، جان و دل را صفایی می دهد و به تاخت خودش را به بروجن می رساند. طبع نا آرام او نمی گذاشت لحظه ای از گشت و گذار بهاری باز ایستد.

 

همه سر پر از باد و جوینده نام

به سمت بروجن کشیده لگام

وز آنجا ز کجراه سید دَرَه سی

کشیدند خود را به قُرتاپَسی

 

اسکندر خان که سری پر شور و طبعی لطیف و شاعرانه دارد در بروجن به بوی عطر یاس ها آنچنان مست می شود که عنان مرکب از دست می دهد و لگام سرنوشت به قُرتاپَسی(منطقه ای در گرماباد که آن روزها جزء مراتع ایل ایدر ترکان قشقایی بود) می کشاندش.

 

به سر هر که را شور فرهادی است

چنان دان که از ایل بابادی است

 

💦 بخارای_من_خانمیرزای_من💦

✍️ اسکندرخان و نوش آفرین (۳)

✍️ مقام اسکَندَرخان (سبک خانمیرزایی)

✍️ مهراب عالی (ابیات : شادان شهرو) 

 

هر جامعه ای در اعماق تاریخ خود صفحاتی درخشان دارد که تا سال ها بر آن می نازد و از آن اکسیر حیات بخش، آرامش خاطر و تداوم زیست می جوید. حماسه ها، ایثارها، آزادگی ها و ...

اما خداوندگار آفرینش راز خلقت را به زلف عشق گره زده است. ازیرا حتی پیش از آنکه این سقف سبز و طاق مینا بر کشند، چرخ کائنات را بر کاکُل عشق می چرخاند. گویی همه ی این آمدن ها و رفتن ها برای لمحه ای عشق ورزیدن و عاشقی کردن بود. عشق جانی داد و بستد والسلام.

.

.

قصه از صبحی بهاری آغاز شد. آفتاب تازه تیغ کشیده بود. جوان خوش تراش و رعنای بختیار نسب از طایفه بابادی عکاشه، شور جوانی بر سر، بر زینِ مادیان سفید می نشیند و به هوای تاخت و تاز در هوای سُکرانگیز اردیبهشت ماه، در مرغزار خانمیرزا زلف بر شانه باد می دهد.

 

به سر هر که را شور فرهادی است

چنان دان که از ایل بابادی است

 

دشت سبز خانمیرزا که در هنگامه ی بهار، سار و بلبلان به عطر بابونه ها بر شاخ و برگ ارژنهایش به چهچهه مستانه دلربایی می کنند و سال ها مأوای حکومت اجداد بابادی تبارش بوده را به لمحه ای متهورانه زیر سم اسب تاخت می زند و سپس پیشاپیش سواران پارکابی کوه نظامی و گردبیشه را در می نوردند. 

 

جوان بود و جویای کشف جهان

پدر بر پدر بود سالار و خان

 

میل آغ داش(مرز میان سرزمین بختیاری و قشقایی) به حسن حراست و تیزبینی اش امن و امان می گردد و سپس بر لب چشمه ی همه ناز در قلعه امام قیس، جان و دل را صفایی می دهد و به تاخت خودش را به بروجن می رساند. 

 

همه سر پر از باد و جوینده نام

به سمت بروجن کشیده لگام

 

اسکندر خان که سری پر شور و طبعی لطیف و شاعرانه دارد در بروجن به بوی عطر یاس ها آنچنان مست می شود که عنان مرکب از دست می دهد و لگام سرنوشت به قُرتاپَسی(منطقه ای در گرماباد که آن روزها جزء مراتع ایل ایدر ترکان قشقایی بود) می کشاندش.

 

ز باغ گل یاس پیراهنش

گل یاس می ریخت بر دامنش

 

خورشید که به نیمروز می رسد به کنار چشمه ی قُرتاپَسی می روند تا آبی بنوشند و نفسی تازه کنند. چندین دختر مَشک به دست، در حال برداشتن آب از چشمه هستند. چشم اسکندر خان در میان دختران، بر دختری بلند بالا و زیبا روی می افتد. دست باد دسته ای از زلفانش را بر صحرای صورت ریخته بود. از تلألو آفتابِ نیمروز گرم آباد، چشمان کهربایی اش مشعشع و در سایه ی مژگان، خالی سیاه بر بالای لبانش نقش بسته بود. قدم های آهسته و باوقارش بر لبِ چشمه ی قرتاپسی، پیکر بلند و باریکش را زیر آرخالق(لباس زنان قشقایی) به تَمَوُج آورده بود. 

 

برای لحظاتی نگاهشان بر هم می لغزد و به یک کرشمه ی شیرین نوشافرین، سِکندر نه یک دل که صد دل بر او عاشق می شود.

 

نظر کردن و حُسن دیدن همان

بلرزیدن و دل تپیدن همان

 

زیبایی و فریبایی دختر قشقایی، دلِ خان زاده بختیاری را بر لبِ چشمه ی قُرتاپَسی به یَغما می برد.

 

به تَن پیرهنی از گل یاس داشت

مَریزاد دستی که این یاس کاشت

 

اما روزگار چه شوخی های تلخی که با آدمیزاد نمی کند. عصای جادویی پری آرزوهایشان، قلمی بی قواره ای می شود در دست عجوزه تقدیر و حکم عشق شیرینشان را به فراق و جدایی توشیح می کند. 

مشتاقی عشقِ نوش آفرین و مهجوریِ فراق او، اسکندر خان را در اوج اقتدار بختیاری ها در مشروطه، از حکومت بر ابرقوه بی نیاز و طبع لطیف او را به شاعری و نویسندگی می کشد.

 

به عهد ناصر الدین شاه قاجار 

به تاریخ هزار و سیصد و چهار

سِکَندر شد اسیر ماه رویی

ز قشقایی نگاری کبک رفتار

( از دوبیتی های اسکندرخان) 

 

و اینچنین چشمانِ انتظار عاشق بی دل تا ابد بر چشمه ی قرتاپسی سنجاق می شود و قلب عاشقش در خانمیرزا تا لحظه مرگ بیمار هجران یار. 

 

شدم ناخوش شبی در ملک بیضا

وصیت اینچنین کردم به اجزا

که من را قله ی کوهی گذارید

وزد بر من شمیم خانمیرزا

 

بعدها، در بین مردمان بختیاری بالاخص در مناطقی از خانمیرزا و بروجن، سبکی موسیقی با عنوان سِکَندَر خانی یا ( سبک خانمیرزایی) خلق شد و خنیاگران و مردمان بختیاری دوبیتی های اسکندر خان را در فراق نوش آفرین هایشان زمزمه می کردند. 

در خانمیرزا مرحوم ملا امیر صیدالی در سالهایی دور با صدایی حزین و لطیف سکندرخانی و سبک خانمیرزایی را به اوج رسانیده بود. اما شوربختانه جز چند قطعه کوتاه از این صدای زلال در دسترس نیست و این سبک در سالهای اخیر به دست فراموشی سپرده شده بود. 

اما طنین این عشق، بار دیگر ققنوس وار بر خاکسترهای به جا مانده اش در خانمیرزا سر برآورد. 

و این بار صدای میلاد صادقی خواننده ی جوان خانمیرزا، شورِ عشق نوش آفرین را بر سَرِ سِکندر های این سرزمین افکند. 

گویی این صدا، نه از حنجره ی یک نفر که از اعماق یک تاریخ، دیگر بار خاطری نسیان زده را بر حلاوت عشق هوشیار می کند.

 

به شوق آید آن عاشق بی قرار 

که از دیگران بشنود وصف یار


اسکندرخان و نوش آفرین(4)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

چون نگاهشان بر هم لغزید و اسکندرخان، شهلایی و فتانی چشمان دختر را بدید، آب در دهانش خشک شد. قلب بر  دیوار سینه اش مشت می کوبید و زانوها زیر پایش سست شد.


ندانم نگارا چه در چشم توست 
که سهلم نماید زجان دست شُست 
دلم کاه و چشمان تو کَهرُباست 
ندانم بـُتا این کِشش از کُجاست


گویی نجوایی از زبانِ دخترک بر گوش خان زاده بختیاری می خَلد. 


من آن تُرک مستم که دل می بَرَد 
به یک دیدنم رنگِ دل می پَرَد 
به زُلف و به رُخ شاه خوبان منم 
ببوسد زمین پا و گُل دامنم 


لگام اسب از دست اسکندر خان افتاد. دیگر نای راست ایستادنش نبود. زانوهایش رمق نداشت. پای مَرکبِ دلش در ماسه های قُرتاپَسی گیر کرده بود. 


نظر کرد اسکندر گاوشـَه 
درآن چشم و آن زُلف وآن رویِ مـَه
چو مجنون کُمِیت دلش لنگ شُد 
دهان خُشک و رُخ ارغوان رنگ شد


در تابش گرمای نیمروزِ گرم آباد با بَرِ آستین عرق از پیشانی می گیرد و رو به سمت امام زاده قیس بر می گرداند و زیر لب چیزی می گوید. 


به یزدان نگاری چنین شوخ وشنگ 
ندیدم به عمرم ازینسان قشنگ


سپس به تاک های نظر کرده در خانمیرزا دخیل می بندد و شیشکی(گوسفند جوان) نذر می کند که چون به مراد دل رسد به زیارتشان رفته تنی سبک و استخوانی نرم کند. 


وزآن پس بگُفت با جهان آفرین 
که ای خالق حور و خُلد بَرین
چه می شُد کز این سرو آهو خرام 
سکنـدر شبی می رسیدی بـه کام
زِ خوبـان اگـرچـه جَهـانـست پُـر 
چه گویم که مُشکل پَسند است لُر
دلم هست چون سیروسرکه به جوش 
بِگِر زیر چِلُم تـا نَرَهدُم زِ هوش(زیر بغلم را بگیر تا از هوش نرفته ام) 


در همین گیر ودارِ دلدادگی و سست شدن زانوها، خان زاده بختیاری لحظه ای به خود می آید و نهیبی از سرِ غیرت به خود می زند. بختیاران سال ها همنشین نصرت و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر بودند و حالا او اینچنین اسیر کرشمه ی ریز دخترکی شده بود. باید آبروداری می کرد. کلاه خسروی بر سر کج می گذارد، کمر راست می کند و به منتهای قوه و نیرویی که در بدن دارد بر زین اسب می نشیند. 


سِکندر مَنَم سرکش و غَرًه ام 
سِکندر مَنَم شیر این دَره ام 
منم من همان شیر با بُرز و یال 
که دیدست شیری رَمَد از غزال 


چوپان، گله را برای دوشیدن میش ها و شیرخوردن بره ها به آغل نزدیک یوردِ پُر گُل و گیاه طایفه ی ایگدِر( طایفه ی ایدر) آورده بود. اسکندر خان روی زینِ اسب چسبیده بود و دستش را بر پوسته های ورق شده ی تنه ی بید مجنونی تکیه داده بود. افسار را می کشد و با ضربه ای کوچک به پهلوی اسب به سمت آغل حرکت می کند. سگ گله هار بود. بی امان پارس می کرد. مادیان اسکندرخان لحظه ای رم کرده بود. 


به نزدیکشان گَله در قاش بود 
به دوراز گله سگ به پرخاش بود


صرامت ناوک مژگانِ فتانِ دخترک بر قلب اسکندر خان زخمه ای کاری زده بود. اشتیاق دیدن روی او هر دم بر دلش پنجه می کشید و آن را از حُفره سینه بیرون می آورد. 
سوار بر اسب از کنار چشمه و تیر رس سواران و دید دختران دور شد. تکه ای از قلبش آویزان بر شاخه ی بید لرزانِ لبِ جوی قُرتاپسی مانده بود. چهارنعل به سمت یورد پر گل و گیاه ایگدِر می راند. کنارِ آغل گوسفندان می ایستد تا از چوپان نام و نشان دخترک را بپرسد. 
چوپان به یک دست بره ی بور و نحیفی را در آغوش گرفته بود و به دست دیگر پستان لبریز از شیر میش را به دهانش داده بود. با اولین مَکِش زبانِ بره، دهانش پُر شد. شیر سفید از دورِ لبانِ نازکش روی خاک شره می کرد و بَره با بی قراری سر می جنباند و باقیمانده شیر در گلو را قورت می داد. 
چشم چوپان که به اسکندر خان و سواران همراه افتاد، تشویش و نگرانی تمام وجودش را گرفت. چند جوان تُرک از بامداد برای تهیه هیزم به کوه های بختیاری رفته بودند. لحظه ای فکر کرد سواران بختیاری با آنها درگیر شده اند و به تعقیبشان به یورد ایگدِر یورش آورده اند. 
نکند در مورچگان( روستایی در بروجن) آب به لانه ی مورچگان ریخته باشند؟

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(5)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

صحرا سکوت خوش بیانی داشت. سواران پشت سر اسکندر خان عنان را به جانب یورد ایگدر گرداندند. تلواسه ای به جان چوپان افتاده بود. چوپان تُرک مرد پخته ای بود. گرم و سرد روزگار را چشیده و از جوی ذکاوت و فراست آب نوشیده بود. در طول عمر بارها به چشم دیده بود ندانم کاریِ افراد جاهلی که خانواده و  ایل و تبارشان را به مسلخ برده بودند. حالا در ذهنش آن لحظات مهیب را واگویه می کرد. صدای سُمِ اسبها سکوت بیابان را می شکست. نگاه ترس خورده اش بین بره و سواران می چرخید. با نگاه زیر چشمی اش رد آنها را گرفت. اسکندر خان از زین پایین آمد و به چوپان اشاره کرد بره را کامل شیر دهد. افسار اسب را به بوته ای گره زد و به سمت چوپان رفت. متوجه نگرانی او شد. کنارش روی زمین چمباتمه زد. لبخندی از سر ملاطفت به صورت آورد و در شیر دادن بره، به او کمک کرد. دهان بره که شیرین و شکمش سیراب شد، در آغل به جست و خیز مشغول شد و چوپان را هم از مهلکه ای که انتظارش را می کشید بیرون آورد. 
حالا اسکندر خان هم در آرامش چوپان، نام و نشان دختر طنازی که بر لبِ چشمه، خاطرش را مشوش کرده بود را جویا شد.


به شوق آید آن عاشق بی قرار 
که از دیگران بشنود وصف یار
همی وصف روی پَری پیـکران 
ببــاید شنیـــدن هــم از دیگـران


چوپان با دست پَشم های نازک بره که به پیراهن نخی اش چسبیده بود را تکاند و لبخند ی شیطنت آمیز بر لب آورد و گفت:


همی دُخت عباس کیخاست او 
به طَنازی از کودکی خاست او
نگاری نبینی به بُرنائی اَش 
بـه رشکند خوبان زِ رعنائی اَش


چوپان تُرک که متوجه شده بود سوار بختیاری تخم محبت دختر قشقایی را در مزرعه آمال کاشته است، به او می گوید که دختر عباس کیخا، از بزرگان طایفه ی ایگدر است و مادرش هم بی بی سودابه است.
چوپان با چوبی که در دست دارد بره ها را از جلوی در به داخل آغل می راند و می گوید:
بی بی سودابه هنوز، همچون ایام صباوت و طفولیت بر چارقد دختر دردانه اش منجوق مولا قلی و مهره ی سلیمان می دوزد که از چشمِ شور دور باشد. 


میان همه نازنینان سر است 
زِ قشـقایی و تیـرۀ ایگدر است 
مَهِ ایگدر باشد این پـَر لَچَک 
ازیرا زَنَـد اَشرفی بَر لَچَک


اسکندر خان از آغل گوسفندان بیرون می آید و چوپان به دنبالش دَرِ چوبی آغل را نیمه باز رها می کند و می گوید: 


مَهِ ایگدر باشد این سَرو نـاز 
ازیرا بـه قـامـت بُـوَد دلنــواز

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(6)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

خوش سخنی چوپان و توصیفات شورانگیز اش از دختر، اسکندر خان را سر ذوق آورده بود. از صمیمیت اسکندر خان و عطش اش برای شنیدن، هزاران چشمه ی حرف بر لبان چوپان تُرک می جوشید. شنیدن اوصاف دختر و جایگاه نَسَبْ خانوادگی اش، قند در دل اسکندر خان آب می کرد، اما تشویش شنیدن جواب رد و نگرانی از مخالفت پدر و بابادی ها با این وصلت، هر دم انار در دلِ خان زاده ی بختیاری پاره می کرد. 
در میانه ی انبساط و انقباض خاطر، دستی بر صورت می کشد و به انگشتان شست و اشاره، انتهای سبیل ها را تابی می دهد و نام دختر را از چوپان جویا می شود:


سِکندر بدو گُفـت باشد چنــان 
که گُفتی تو ای مرد بسیار دان
به من گو چه نامست آن نازنین 
که از ناوَکش خون چکد بر زمین


چوپان دسته ای شبدر و یونجه ی تازه و عطر آگین را جلوی اسب اسکندر خان می گذارد. مادیان که مشغول بلعیدن شبدرهای سبز و آب دار شد، چوپان رو به اسکندر خان کرد و گفت:


بگُفتا که نوش آفرین نام اوست 
زِهی کوکب بخت بر بـام اوست
بنـاگوش و انگشت نوش آفرین 
بَرَد دل نـه با گوشوار و نگین


با شنیدن نام نوش آفرین لبخندی ملیح بر کنج لبان اسکندرخان می نشیند. به سر انگشتان، یال های شلال مادیان را که نرمه بادی بین‌شان افتاده بود را نوازش داد و گفت:


سکندر به چوپان چنین گُفت باز 
کـه بختت جوان باد و عُمرت دراز 
نگُفتی گُلش خسته از خار کیست 
بگُفتـا : تو خود گو خریـدار کیست


درخشش چشمان اسکندر خان و سوال های کنجکاوانه ی او، مکنون خاطرش را برای چوپان مکشوف کرده بود. چوپان که از بی قراری او پی به عمق دلدادگیش برده بود، با آرامش و اطمینان گفت در این باب  نیز بسیار خوش طالعید:


ندارد بـرادر نه خواهر نه شوی 
دلی بسته دارد به هر تـار موی
دُرش درصدف پاک و ناسُفته است 
بر این دُر نیـازیده صَراف دست


اسکندر خان حالا خیالش کمی راحت تر شده بود. دست بر شانه چوپان می گذارد و می گوید:


بگُفتـا که از چرخش روزگـار 
بر این گل گُذشتست چندین بهار؟ 
چوپان کمی تأمل می کند و پاسخ می دهد:
بگُفتـا که با این بهار چارده 
براین گُل گُذشتست خورشید و مـَه
سکندر ازین گُفته دلشاد شد 
چو سَروی زِ بار غم آزاد شد


اسکندر خان هر دم خرامان و شادمان از جواب های چوپان گشته بود. تا اینجا بختش بیدار، طالعش بلند و دنیا به کامش بود.

 
بدو کرد چون بخت و اقبال رو 
زِ کیخا بپرسید و از حال او 


اسکندر حال عباس کیخا کدخدای ایگدر و پدر نوش آفرین را جویا می شود. چوپان دَرِ نیمه بازِ آغل را با دست می کشد و با طناب آن را به چوبه ی داری محکم گره می زند و می گوید:
کیخا چند روزی است به دیدار ایلخان قشقایی رفته است. شب دیگر به قرتاپسی بر می گردد. 


بگُفتا به جـَرکان بـُود این زمان 
کمر بسته در خدمت ایلخان
هم ایدون که با ایل واَحشام سِه 
شبِ دیگر آیـد به قُرتاپَسِه


گرما در ظهر گرم آباد تنوره می کشید و عطش را بر جان ریگزارها می پاشید. اسکندر خان مشعوف و مسرور از خبرهای خوشِ شنیده، بر زین مادیان می نشیند و دگر بار به سمت چشمه ی قرتاپسی حرکت می کند. 


سِکندر سر از پای نشناختی 
خِرَد گُم شَوَد چون که دل باختی
کشیدی به تُندی رکاب گران 
زِ جا کنده شد اسب در زیر ران
دل او به جوش آمد و هوش رفت 
زِ نزد شبان نَمد پوش رفت


سگ گله زبانش را در دهان تکان می داد و نفس نفس می زد. پیراهن نخ نما، یکپارچه بر تَنِ چوپانِ تُرک، خیس شده بود. عرق از سراسرِ اعضایش شُره می کرد. با تکه حصیری کهنه، بادی بر سر و صورت زد و به اسکندر خان که هر لحظه دورتر می شد گفت: آنچه هوای دلتان و صلاح دولتتان است انجام بده، در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
اسکندر خان افسار اسب را کشید لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد، دستی تکان داد و گفت: تقدیر آدمی هر چه باشد، پیش خواهد آمد. 
مادیان به تاخت به سمت چشمه رفت. چند ابر سیاه بر سر چشمه چتر انداخته بودند. هوا دم کرده بود. نسیم کم و رطوبت همه جا معلق بود. چشم اسکندر خان از دور بر پیکر نوش آفرین می افتد که چون کبک بر لبِ چشمه خوش می خرامید. خُلق تنگ شده بود. هزاران نبض عاصی در سینه اش تپیدن گرفته بود. طبع لطیفش به شاعری باز شد. هزاران حرف نگفته بر لبانش شکفت.


به تاریخ هزار و سیصد و چهار
به عهد ناصر الدین شاه قاجار
سِکَندر شد اسیر ماه رویی
ز قشقایی نگاری کبک رفتار


خورشید زلفش را بر گرده ی پل صراط(گردنه ای باریک و مال رو بین امام قیس و گرم آباد) شلال کرده بود. اسکندر، تنها و مغموم پیشاپیشِ سواران می تاخت. کمی جلوتر با نوش آفرین چشم در چشم شد. دگر بار زانوهایش سست و حالش متغیر گشت. گویی روح بر  «مال رو» بدنش پا تیز کرده بود. شاید سَرِ آن داشت که از کالبدِ تنِ نحیفش بیرون بجهد. 


شدم ناخوش شبی در مُلک بیضا
وصیت اینچنین کردم به اجزا
که من را قله ی کوهی گذارید
وزد بر من شمای خانمیرزا
( از دوبیتی های اسکندرخان)

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(7)
✍️ مهراب عالی
 
✍️ابیات شادان شهرو

سواران بختیاری که کمی دورتر از اسکندر خان و چوپان ایستاده بودند، همگی به تاخت به دنبال او به طرف چشمه ی قُرتاپَسی رفتند. 


سواران زِ بالای سید دَرِه سی 
بـه یکبارگی سَمتِ قُرتاپسی 
به قیقاچ گشتند هر یک رَوان 
سَر اَندر پِی عاشق سَر گران


چند زن ترک در کنار سیاه چادرها در حال پختن نان بودند. عطر دلپذیر نان تازه آمیخته به شنبلیله در فضا پیچیده بود. بی بی سودابه که سواران را نزدیک یورد دیده بود، سفارش کرد آب بر بوریا زدند و چای و قلیان را تیار کردند. لحظاتی بعد اسکندر خان در میان تاخت و تاز سواران به لبِ چشمه رسید. نوش آفرین در میان دختران بر کنار چشمه قرتاپسی، چشم می گرداند و این سو و آن سو را زیر نگاه باریک بین می گذراند. در میان سواران باز چشمش به اسکندر خان افتاد. 


وزآن سوی نوش آفرین بنگرید 
میـان سواران سواری بدیـد 
یکی دید چون یوسف دلستـان 
به دور از زُلیخـا و آن آستـان


دست راست را سایبان چشمان می کند و سر تا پای او را دیدی می زند. کلاه خسروی که بر سرش می بیند یقین می داند که مردی چنین مُفَخم از نجیب زادگان بختیاری است. 


به خِنگ سفید و به زین سیاه
بـه سَر اَندَرش خُسروانی کُـلاه
چو پیش آمـد آن بَختیاری سوار 
برفت از سَرَش هوش و از دل قرار


چون اسکندر خان و سواران نزدیکتر شدند و چشم نوش آفرین بر روی او افتاد و حشمت و غرور خان زاده ی بختیاری را میان سواران بدید، زلیخا صفت به دام عشقش افتاد. 


چو نزدیک شُد روی ماهش بدید 
بَر و کِتف و زُلفِ سیاهش بدید 
سیـاوش رُخی بر سَمندی سوار 
بدید و چو سُودابه شُد بی قـرار
بـه دل گشت مُشتاق دیدار او 
زُلیخا صفت شُد خریدار او 


اسکندر خان که کامش عطشان و لبانش خشک شده بود، یکی از سوران همراه را به طلبِ جامِ آبی نزد نوش آفرین می فرستد. 


هم اندر زمـان او فرستاد کس 
بـه نزدیک آن تُرک مشکین نفس 
که بستان از آن دلستان جام را 
کـه داند، از اول سرانجام را


سوار نزد نوش آفرین رفت و طلبِ آبِ اسکندر خان را به او چنین گفت: خان زاده بختیاری طلبِ جامی آب کرده که تن و جانِ تشنه را سیراب نماید. 


مرا سرورم خسته و تشنه است 
به نزدیکتان گر یکی جام هست
بکُن مرحمت تا بنوشیم آب 
که ره دور وگرم است این آفتاب 


نوش آفرین نام و نشان سواران را می پرسد و دلیل حضورشان در یورد ایگدر را جویا می شود. سوار بختیاری دسته ی سواران را همراهان اسکندرخان عکاشه فرزند حبیب الله خان بابادی معرفی می کند که برای خرید مایحتاج قلعه به بروجن و نقنه رفته بودند. نوش آفرین فهمید مهمان هایش از مال بابادی( مال در بختیاری به معنی منزل است) آمده اند. 
نوش آفرین که نَسَب اسکندر خان را فهمید، دانست از نوادگان موسی خان بابادی است. همان همسایه دیرین که از طفولیت بی بی سودابه و کیخا قصه ی حماسه هایش را در گوشش نجوا می کردند. طلبِ آب اسکندر خان را فرصت مناسبی برای صحبت با او می دید. 


ازین گُفته نوش آفرین شاد شُد 
که بتوان کنون نزد شمشاد شُد


از کنیز سیاه چهره ای که با چند دختر دیگر تُرک، او را لبِ چشمه همراهی می کردند خواست مشک آب را به نزدش بیاورد. 


به شیرین زبانی مـَه ِ ایگـدِر 
به تُرکی بگُفتش تِز اُل سُوگَتِـر
به رفتن همی کرد کُلفت شتاب 
بیاورد هم جام و هم مشک آب 


نوش آفرین جام زرین را از آب خنک قرتاپسی لبریز، بر ریگزار گرم آباد پا تیز کرد و به سمت اسکندر خان رفت. 


تو گُفتی که پـُر کرد جام از گُلاب 
چو از مَشک می ریخت درجام آب
پیاله گرفت و بشُد پیشبـاز 
چو کبکی خرامان بشُد پیش باز
صَنم رُخ چو نزد سکنـدر بشُد 
تو پنداشتی روز محشر بشُد


آفتاب لَخت لَخت و به آرامی گام بر می داشت. سکوت سراسر دشت را گرفته بود. سَگِ هارِ گله، اهلی شده و به گوشه ای خزیده بود. هوهوی باد بر شاخسار بید و چنار می شکست. بوته ها نمی جنبیدند. ابرهای بهاری از حرکت باز ایستادند. کبک و تیهو سر به زیر برف برده بودند. آب در دست دختران ماسیده بود. پشت سواران بختیاری به زین چسبیده بود. همه چشمها به چشمان  نوش آفرین و اسکندر، لبِ چشمه سنجاق شده بود. کنیزک نوش آفرین انگشت می خایید. قطرات اشک شادی از چشمه ی چشمانش سرازیر شده بود. 


به هم چون رسیدند شمشاد و سَرو 
به هم دل ببستند باز و تَذرو
به زُلف چَلیپاش در بند بُرد 
دلش را به سِحر شکر خند برد
همی گُفت در زیر لب ، آفرین 
چه رعنـائی ای تـُرکِ زُهره جبین
بنازم خُدا یی کـه ناز آفرید 
نگـارین بُتِ عشوه بـاز آفرید


مژه کم از تیشه نیست. به تیشه بیستون می توان کند و به مژگان ریشه. زُلف چلیپای دختر ترک ضربه ای کاری بر کنده ی کهنسال عکاشه زده بود. آنچنان مهیب که شاخ و برگ کُنار گاوشه در گرمسیر آوار شد روی سرش و ریشه اش در گردبیشه به لرزه افتاده بود. 


به این چشمه سوگند و این آفتاب 
کزین پس نه آرام دارم نـه خواب
از امروز تا سر نهم بر لَحََد 
دلم در هوای رُخت می طَپَد

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(8)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

اسکندر خان یار را در یک قدمی می بیند. نوش آفرین انگشتان باریک و لرزان را میان زلفان بور کرد و از پهنای صورت به یک طرف ریختشان. پرده ی شب که کنار رفت سفیدی روز برآمد. مژه های بور و بلند، چشمان غزال زردکوه، خالی سیاه بر لَبِ سلسبیلِ لبان، دو چال بر سفید دشتِ صورت داشت. 
نوش آفرین دست دراز کرد و جامِ آب را به اسکندر خان تعارف کرد. گویی زمانه اراده کرده بود اسکندر را از مرکب حیات فرو اندازد. زانوهایش بی رمق بود. زبان در دهانش نمی چرخید. بد جور حال ندار شده بود. به زحمت خود را روی پا نگه داشت. لرزه بر تمام اندامش افتاده بود. احوالش چون بیدِ مجنونِ لبِ چشمه ی قُرتاپسی در دست تندباد شده بود. 

بدست سکندر بداد آن زمان 
سکندر همی لال شـُد از زبان
بلرزید دستش گرفت جام ازو 
که می دید منظور دل رو به رو

اسکندر، میان لرزش دست و دل، دل یکدله کرد. دست به سمت یار می برد و جام از دستش می گیرد. چون تشنه ای که پس از سالها به آب رسیده باشد، جام آب را به سر می کشد. کام تشنه اش بر لبِ چشمه ی قُرتاپسی سیراب می شود. حالا اسکندر خود را بر سریر قدرت و مکنت می بیند. روزگار بر مراد دل و کام خاطرش بود. 

جهان راست آن عاشقی را به کام
که گیرد ز معشوقه ی خویش جام

آبِ سرد تا عمق صحرای سوزان جسم و جانش می نشیند و طراوتی دوباره به خاک وجودش می دهد. در میان سکوتِ سردی که بر سَرِ گرم آباد پاشیده بودند، همهمه ای بر سَرِ گرم اسکندر می خَلید. از دِنا صدای دُهل می آمد. بر کلار کَرْنا(نوعی ساز) می زدند. صدای کورَک(زنگ بزرگی که بر گردن بز نر اندازن) دُبرهای(بز نر بزرگ که جلو گله حرکت می کرد) گله ی بابادی در دشت دُبا پیچیده بود. غُرِش برنوها از شش بُرجِ قلعه ی خانمیرزا به پا خواست. مادیان ها برای کره های شیری شیهه می کشیدند. بوی جفت در هوا پخش شده بود، نریان ها سُم بر زمین می کوفتند. زنان قشقایی کِل می کشیدند. دست باد شیردِنگ های(منگوله هایی که در جشن ها برای تزئینات استفاده می کنند) آویزان شده بر سَر دَرِ قلعه را به رقص آورده بود. دختران بختیاری رج کشیده بودند و دستمال بازی می کردند. گلبوته های سرخ و سفید از جوف سنگ ریزه ها بر قنات شهرویه(روستایی در خانمیرزا) سر بر آورده بودند. چشمه ها در له دراز(روستایی در بروجن) جوشیدن گرفته بودند. دراز رود(رودخانه ای در خانمیرزا) به جوش و خروش افتاده بود. کوچه باغ های بروجن پر بود از عطر یاس ها. دست باد در زلف خوشه های گندم زارهای چاله گاو(دشتی در ورودی خانمیرزا) بود. نوش آفرین در مرغزار خانمیرزا، دست در دست اسکندر گذاشته بود و چون غزالی مست، میانِ بابونه های سبزکوه می خرامید. 


بدید پای صبرش به گِل می رود 
به هوش آمد و دید دل می رود
چه سخت است در محضر دلرُبا 
نَیُفتادن و ایستـادن بـه پـا

 

اسکندر خان جام تهی از آب را آنچنان در دست فشرد، که فولاد در دستش مچاله شد. لمحه ای پِلک بر هم گذاشت. افکار مغشوش شیرین، به وادی شهوت می خوانندش. تمام مُلک ذهن به انقیاد هوس درآمده بود. نهانخانه ی اقلیم وجودش، محصور در چنبره ی زبانه های آتش هوس شده بود. 

سکندر فِشُردی پیاله به دست 
لعاب هوس در نگاهش نشست
تو گُفتی عَزازیل در گوش وی 
بگُفتا به بر گیر آغوش وی
چو شیـطان فروشنده ناز شُد 
سکندر نگاهش هوس باز شُد

نجوایی اهریمنی، به لطائف الحیل به ناشایست می خواندش. آتش هوس درونش مشتعل گشته بود. 

تو بیماری و مرهمت دست اوست 
دوای تو در نرگس مست اوست
براین تشنه کِی آب چشمه بس است؟ 
زِ جانان مرا یک کرشمه بس است
منم تشنۀ بوسه ای از لبـت 
بر این تشنه کُن بوسه ای مرحمت

 


#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(9)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

از سر خامی و رعونت، هوس سر تا پایش را مسخر ساخته بود. در این احوال جولان هوس و عنان گسیختگی شهوت بود که دست منت حق دیگر بار کلاه خسروی بر سرش نهاد و از دام هوس و شهوت رهایش کرد. پیغمبری پاک ضمیر از سبزکوه به سرزنش و ملامتش نزول اجلال کرده بود. شاید شاهِ مال بابادی(امام رضا) به شفاعت شهریار گاوشه(طایفه بابادی)و ضمانت غزال تُرک آمده بود. 
نجوایی آسمانی به نهیب در گوش اسکندر خان می خَلید:
لاف عشق و سَرِ تسلیم به شهوت، زهی لاف دروغ؟ 

 

همی خواست در برکشد یار را 
ببوسـد دو رُخسـار گُلنـار را
زِ ماه رُخش خواست بوسد دو لب 
زِ نخل قدش خواست چیند رُطب
که عقل آمدش در نهیب وخروش 
ملامت کُنان گُفت او را به گوش
دل عاشقان وادی ایمن است 
وگرنه هوس دام اهریمن است

 

تیغ جدال بین سپاهیان عشق و عصمت و شهوت و هوس آخته گردید. رجزخوانی بین‌شان آغاز شد. 

 

قضا گُفت برگیر روی از رُخش 
قدر گُفت مستانه دِه پاسُخش
قضا گُفت در بند شیطان مشو 
قدر گُفت گُفتـــم پشیمان مشو

 

خورشید کم کم، پشت قله می خزید. صعوبت گذار از پل صراط(گذرگاهی مال رو بین گرم آباد و امام قیس) در تاریکی کوهستان و سرزنش های پدر او را ملول و نگران کرده بود. دِلِ اسکندر از وحشت زندان سکندر بگرفت. 
چشم باز کرد. دست تطاول در آستین خویشتنداری کشید و پرده از کید و مکر شهوت و هوس انداخت؛ 
حالا دانست، سایش تن به تن شهوت است عشق نیست! 
نوش آفرین در یک قدمی اش ایستاده بود. چشم از او بر گرفت. رو به سمت صخره های سخت و سیاه کوه برگرداند. افسار اسب را محکم در دست گرفت. باید بر مرکب عشق و عصیان دهنه ی خویشتنداری می زد. 
خان زاده بختیاری در سرزمین دُبا دیو هوس و مشتهیات را به غل و زنجیر کشیده بود. 

 

سکندر حیا کرد ازو رو گرفت 
نه گُل را بینداخت نه بو گرفت
ملامت کش عشق چون شَرم کرد 
دلِ سنگ نوش آفرین نَرم کرد

 

در زفاف عشق و صفا و هم آغوشی عاشقی و حیا، نیروی جهنده ی مهر بود که بیرون می جهید. نوش آفرین که عشقِ پاکِ شهریارِ جوانِ جوانبختِ را به چشمِ دل می دید، تخم محبتش را درون دل کاشت. نهال عشقی پاک، بر پرنیانِ لَبِ چشمه ی قُرتاپسی پا گرفته بود. 

 

چو دید از عُذارش نظر بر گرفت 
بدانست جـادوی عبهر گرفت
دلش بر دمید و یکی رای کرد 
به دل مهر او را همی جای کرد
هم اوبود آنکس که می خواست این 
همان دلشُـده عاشق راستین

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(10)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

شاه مال بابادی که به گاوشه نظر کرد، کَشکول بابادی پر از رزق و برکت شد(اشاره به مهمانی امام رضا در بین بابادی های لالی خوزستان و بخشیدن کشکول و پیراهنش به آنها).
کاروانی از دور به سمت چشمه ی قرتاپسی، که حالا پشت به خورشید چونان آینه ای چشم را می زد پا می کشند. اسکندر خان از بامداد تعدادی از سواران همراه را با اسب و قاطر مامور خرید لوازم و مایحتاج قلعه کرده بود. در همین هنگام با اسباب و وسایل ابتیاع شده از بروجن و نقنه می رسند. چندین بار خنزر پنزر فراهم کرده بودند. از آهنگران داس، قیچی، چاقو، نعلین، شش پر(گرز پولادین) و شمشیر خریده بودند. قند مصری، چای خوشْ عطرِ کَلکَته، تنباکوی تازه، زعفران خراسان، پسته ی رفسنجان، پولک و نبات بروجن و گز بلداجی. علاوه بر آن چند قبضه تپانچه انگلیسی و پنج تیر روسی. گیوه ی ملکی، نمد، چوغا، دبیت و پارچه های اعیانی حریر و ترمه و اطلس برای محتشمان و بزرگان خرید شده بود. وسایل را بر پشت چند قاطر بزرگ بار زده بودند. اسکندر خان از رسیدن اردوی همراه شادمان و مسرور گشت. 
آفتاب دامن کشان چین چین طلایی اش را از روی گرم آباد جمع می کرد. سپاه شب به کمین نشسته بود. سایه ی سیاهش رمق از چهره ی روشن آفتاب برده بود. اسکندر کمی دلواپس بود. پل صراط هر دم در خاطرش بود. همان مال رویی که بسیاری از گرانجانان و راه بلدان در گذار از آن پایشان می لغزید. باید زودتر کاروان همراه را راهی می کرد. موسم دل کندن از حبیب(نوش آفرین) و رو کردن به قلعه ی حبیب(پدرش حبیب الله خان) بود. آخرین حرف ها را در گوش باد و رو به نوش آفرین زمزمه می کرد. 

 

برایـم تـو آن نستـرن دامنـی 
که چون جان گرامی چوجان بامنی
تـو خـود کیستی ای سَراپـا شِکَر 
بـه من آب دادی شُدم تشنه تَر
گر این آب در جام بودی شراب 
سکندر شـُدی تا قیامت خراب

 

نوش آفرین هم که هر لحظه که می گذشت بیش از پیش شیدا و دلداده ی اسکندر می شد، دل به جدایی نمی دهد. چون کبکی که در بهاران بر شاخسار ارژن ها بخواند، صدایش را توی گلو غلتاند و خان زاده ی بختیاری و همراهان را برای استراحت و بیرون کردن غبار راه و خستگی سفر به چادر کیخا دعوت کرد. 

 

که آن برشُده چادُر قیرگون 
که از مـَطبخش دود آید بُرون
سـَرای دل اَفروز کیخـاستی 
نَیاید هم از سـَرو جُز راستی
آلاچیق چادر شب و روز باز 
از آنروست کاو هست مهمان نواز

 

نوش آفرین رو به اسکندر و پشت به آفتاب درحال غروب ایستاده بود. زبانه های آتش خورشید در غروب گرم آباد روی شانه اش شلال شده بود و مژگان بورش را طلایی می کرد. دستی بر زلفان برد، کرشمه ای در کمر انداخت و لبخندی شیرین به لبان آورد و با اشاره دست به منزل پدر، گفت: بی بی سودابه چای و قلیان را تیار کرده. دیروقت است روی پا ایستاده اید. بی بی بفهمد مهمانِ بابادی را تکریم نکرده ایم بد خُلق می شود. الساعه سرای کیخا برای استراحت سواران مهیا است. به افتخار میزبانی مقرونمان دارید. دور از ادب همسایگی است پسر حبیب الله خان پذیرایی نشده از ملک دُبا برود. کیخا بشنود مُکَدَر می شود. 

 

به روی دل و دیده منت نهید 
که در مـُلک کیخـا قریب رهید 
یکی هست درویش چادُر سرای 
به چادُر درآیید و قلیـان و چای
بنوشید چـای و گلو تـَر کنید 
سیـاهی چــادر مـُنور کنید
گران است بر وی اگـر بشنود 
که کس خسته از مُلکِ وی می رود

 

اسکندر خان در دل از این دعوت خوشحال شده بود. از صبح گردش کائنات بر مراد دل و کام خاطرش بود. دمی بیشتر در کنار یار ماندن غنیمتی بود. اما خاطرش از جای دیگر مُکَدَر بود. در هوای گفتگویی اینچنین گرم که هر لحظه بر لبانت هزاران حرف می جوشد، روز فرحناکی چون امروز، سَرِ به سر رسیدن داشت. خورشید پا تیز کرده بود و به سرعت رخ بر پشت تپه های سی دره سی می کشید. باید زودتر به قلعه بر می گشت.

 

سکندر که بر پا نبودش قَرار 
به دور بودش این دعوت از انتظار
چه به زین که در این فَراز و نَشیب 
پَـذیـرای عاشـق بگـردد حَبیب
اگر یوسُـفی بـا زُلیخـــا بـرو 
وگر مرگ خواهی به جُلفـا بـرو

 

اسکندر خان نگاه ریزی بر سرتا پای نوش آفرین از زلفان شلال تا دمِ پا می اندازد، جام را به او بر می گرداند و از دعوت و مهمان نوازیش تشکر می کند. 

 

سکندر بدان دُرج دُردانـه ریـز 
گُریزی زد از زُلف مَشاطه بیز
بدو داد جام و به دل (اِن یکاد) 
بخواند و بگُفت لُطف عالی زیاد

 

هوای مرطوبِ غروب اردیبهشت گرم آباد، عطر یاس و شب بو داشت. آوازی نم دار از گرمگاه سینه ی پسرکی تُرک در گوش می خلید و روح را نوازش می داد.

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(12)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

محمد قلی بیک بین قشقایی ها به فکر ثاقب و رای صائب شهره بود. عباس کیخا هم در امور مهم و تصمیمات حساس از او استشاره می نمود. بارها مهام کیخا را به تدابیر راه گشا به اصلاح آورده بود. شب در راه بود اما کوکب اقبال اسکندر خان تازه طلوع کرده بود.


سکندر فشُردش در آغوش تنگ 
مُحَمد قُلی بیک هـم بی درنگ
جلو بندِ اسبِ سکندر به دست 
گرفت وبگُفت این هَیون خسته است
کُجا رفت خواهی و راهی شدن 
بترسی نمک گیر خواهی شدن


اسکندر خان را به حسن قبول استقبال کرد. به منتهای قوه و نیروی خود او را در آغوش می گیرد و می گوید درست است کیخا در منزل نبود، اما چه حاجت به حضور کیخا، یورد ایگدر متعلق به شما است. دلت سوغات هر چه بخواهد از گرمسیر آورده ام. از دوربین سه قاب فرنگی تا تفنگ و زین و یراق. شنیدن کی بود مانند دیدن. و چه هدیه ای برای ما بهادار تر از آنکه با قدومتان مفتخرمان کنید.


بگُــفتـا : زِ سوغــات شهـر فرنـگ
چه خواهــد دـلت, دوربین یـا تُفنگ
بیـــاورده اَم , دوربیــن سـه قـــاب
زِ مهمیـز و زیــن تا یَراق و رکاب
هم از خُنج خُرما، هم از خشت دول
مسین جــآم جَهـرُم  ؛ نمدزین شول
کنــون رفت بایـد , زِ نزدیــک دیـد
وگـرنه چه حاصل , زِ گُفت و شنید


اسکندر خان هر چند به رفتن با محمد قلی بی میل و رغبت بود اما شرط ادب پذیرفتن دعوت دوست قدیمی بود. جسمش با محمدقلی می رفت و قلبش بر چشمه مانده بود. 


سکنــدر , دل آشـفتـه بـا وِی برفت
ولی , دل به همــراه وِی کِی برفت
بـه رفتـن  اگرچنــد ,  بی میل بود
نـرفـتـن , خَــلاف ادب مـی نمــود
از آن دَم کــه او گرم ِ این قـال شُد
دَمی , چون دَرازای یک سـال شُد
نبـودی چنــان که به رُخ می نمود
خود اینجا,دلش بر سر چشمه بود


از اول صبح سر پا و خسته راه بود. چُرتی عصرگاهی بر چشمانش سنگینی می کرد. لحظاتی بعد سواری به تاخت به سمتشان می آمد. از لباس و کلاهش متوجه شد از ترکان قشقایی است. سوار به سمت نوش آفرین که در همان نزدیکی ایستاده بود رفت. سوار ترک بسیار خشمگین و عصبانی بود و تپانچه ای در دست داشت. از زین پیاده شد و به طرف نوش آفرین پا تیز کرد. به ترکی و با خشم فریاد می کشید. شاخه های یاس که لحظاتی پیش اسکندر خان بر لب چشمه گذاشت، در دستش بود. 
بندِ دل نوش آفرین پاره شده بود. سیاه چادر های محمدقلی آوار شده بود روی سرش. سوار ترک تپانچه را به طرفش گرفت و با عصبانیت بی حده ای فریاد می کشید. بلایی سرت بیاورم که بفهمی قشقایی غیرت دارد. 
بابادی ها هوس مُلک ستانی از قشقایی به سرشان زده، ادای عاشق شدن را در می آورند، تو چرا احمق شده ای؟ در گرم آباد نعل وارونه می بندند؟ در مُلک قشقایی تخت پوست افکندند، بر سفره اش نشسته اند و چشم بد به ناموسش دارند؟ 
حرف هایش بد جور اسکندر خان را می گزید. جهان بر او تنگ و تار شده بود. قلبش به تپش افتاد. بدنش خیس عرق شده بود. تا خواست به سمت آن جوان برود و حرف حسابش را بفهمد، یاس ها را به صورت نوش آفرین کوبید، سوار بر اسب شد و به تاخت به سمت دشت دُبا رفت.
اسکندر خان مات و مبهوت مانده بود. نکند این جوان نامزد نوش آفرین بود؟

 


#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(13)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

چند دقیقه ای از چُرت عصرگاهی اسکندر خان نگذشته بود که محمد قلی بیک با سینی چای و قلیان وارد سیاه چادر شد. چند استکان شیشه ای کمر باریک و نعلبکی های برق افتاده کنار هم چیده شده بود. منقلی از زغال آخته فراهم کرده بود و یک قوری چینیِ چای آتشی تازه، دم کرده بود. اسکندر خان روی بالش های پَر، که گوشه ی سیاه چادر روی هم چیده شده، دراز کشیده بود و کلاهش را سایبان صورت کرده بود. با صدای سرفه های خشک محمد قلی، چُرت کوتاهِ اسکندر خان پاره شد. هراسان و آسیمه سر از خواب جَست. چند لحظه زمان برد تا بفهمد آنچه دیده در خواب بود. بدنش خیس عرق شده بود. از خستگی و دلهره ی کابوسی که دید، قولنج کرده بود. با چند حرکت آهسته ی گردن، رگ و ماهیچه ها را نرم کرد. دستی بر موها کشید و مرتبشان کرد. نوک انگشتان به چشمها و صورت مالید. کف دست را جلوی دهان گرفت و خمیازه ای عمیقی کشید. محمدقلی با انبر زغال ها را در پهنای منقل پخش کرد. قوری چای را در کنج منقل و کنار زغال ها جا داد، نگاهی به اسکندر خان کرد و گفت: تا اسباب پذیرایی را آماده کنم، چُرتی زدی. اما مثل اینکه خواب بد دیدی. خیر باشد!


سُخـن در مَجـال سُخن صَرف شُد
سُخن در سُخن حرف درحرف شُد
نشستنـد  بـا همـدگـر , تُـرک  و لُر
همـه چــــادر از عطـر نـارنـج پُـر
زبــان را مُحـمـدقـلی کــرد  نـَـرم
بـیــاورد , بـاروت دانـی  ز چَـرم
ز چَرمیـنه زیـن و برنجین رکاب
دوال  کـمـر , دوربـیــن سـه قـاب
تُفنـگی کــه قُنـداقـش از عـاج بـود
نشـانکوب آن , داغ یـک تـاج بـود


تیغه ای باریک از آفتابِ رنگ باخته ی غروب، از میان شکاف سیاه چادر روی گلیم های دست بافت قشقایی پخش شده بود. محمد قلی به عادت تعلق و تفاخر بزرگان به دوربین و اسب و تفنگ، اسباب و وسایلی را که از گرمسیر خریده بود را به اسکندر خان نشان می داد، تا هر کدام را پسندید به رسم هدیه به دوست بابادی دهد. اما اسکندر خان که تمام حواسش لبِ چشمه ی قرتاپسی پیش نوش آفرین بود، پیشانی را به ناخن خاراند و گفت: فی الحال بهترین اسب تاجیک و خوش دست ترین تفنگ روس مهیا است. آنچه دلِ اسکندر طالبش هست، اسب و تفنگ و دوربین نیست. کیخا در گرم آباد نیست؟ کی تشریف می آورند؟ محمدقلی با تعجب مکثی کرد، تفنگ و دوربین را گوشه ای گذاشت و گفت:
کیخا به دیدار ایلخان قشقایی رفته است. امروز یا فردا به گرم آباد بر می گردد. با کیخا کاری داشتید؟ 
پسری ترک بیرون سیاه چادر، کیسه ای جو، جلو اسب اسکندر خان گذاشت. مادیان با بی قراری شیهه ای عمیق کشید، سُم بر زمین کوبید، پوزه باریک را درون کیسه کرد و با اشتهایی بی حده جوها را لُپ می زد. اسکندر خان تصمیم داشت سِرِ درون سَر را با محمدقلی در میان بگذارد. از تعداد فرزندان و دختران کیخا پرسید. محمد قلی قبل از اینکه اسکندر خان راز درون را به زبان بیاورد، از شیفتگی و ناشکیبایی اش حدس زد، گوشه خاطرش با جمال دختر کیخا میلی دارد. پُکی عمیق بر قلیان زد، لبانش را به سمت درِ سیاه چادر غنچه کرد و دود را که لوله شده بود با سرعت به بیرون پرت کرد. پشتی پشت سر را صاف کرد، چهار زانو نشست، لبخندی به صورت آورد و گفت:


به روی زمیـن, خنگ تا سُم بِکُفت
مُحَـمــد قُلی بیـک، خَنـدیـد و گُفت
پس پرده یـک دُخـت دارند و بـَس
پَری پیـکر و شوخ و مشکین نفس
پـَری نَـه ! ,که از بُن غلط گُفته ام
ببخـشــای  , بــر ذهــن آشُـفـتـه ام
پَری نزد وی دیوچهراست و زشت
بـر او می بَرد رَشک , حور بهشت
به روزاست خورشید و درشب قمر
به لب خــال  و بـاریـک  دارد کمر
ببـایسـت , او را  ز نـزدیک  دیـــد
وگر نه چه حاصل , ز گُفت و شنید
همه ایـل , نازش به جان  می خرد
نگـــاهـش , گـریبـــان دل  می درد 


اسکندر خان که فنجان چای را نصفه نوشیده بود، میانِ حرف های محمد قلی، استکان بین زمین و هوا از دستش در نعلبکی رها شد. سرش را به گوش محمد قلی بیک نزدیک کرد و گفت: 
اگر من به خواستگاری این دختر بیاییم، کیخاچه جوابی می دهد؟ محمدقلی خَس و خاشاک چسبیده به پاچه شلوار گشادش را به دست تکاند و گفت:
در ایل قشقایی رسم است دختر را در سی سالگی شوهر دهند. اما اگر هواخواهِ دختر، نجیب زاده و از خانواده ریشه داری چون بابادی باشد، یا داماد جوانی نامدار چون اسکندر باشد که خوی و طبع مستطاب بزرگان را میراث دار است، این رسم ایلی را نادیده می گیرند و به اشتیاق، تن به وصلت می دهند. 


کُهن رسم ایـل است بی گفتـگوی
به سی سالگی دُخت دادن به شوی
ولی ایگـدر را چنیـن رسـم نیست
چو هم شأن باشد، نپرسند کیست
هـم از بختیــاری، هـواخـواه  مَـه
بــه ویــژه , ز بـابــادی گـــاوشَـه
کسی را به وَصلَت اگـرمایل است
همـانـا بـه گـرمی , فشـارنـد دست
چند دختر خردسال تُرک، شادمان و خرامان ترانه می خواندند و دست در دست هم در میان سیاه چادر ها از این سو به آن سو می چمیدند.

 


#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(14)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

 

اسکندر خان شادمان از مهمانی و هم صحبتی با محمدقلی و سخن هایی که تماما باب میلش بود، به چند ضربه ی دست گرد از کلاه خسروی ستاند، کامی از قلیان گرفت و گفت: 
دو ایل سترگ و ریشه دارِ بختیاری و قشقایی سالها به برادری و همزیستی مسالمت آمیز کنار هم زیسته اند. نمی خواهم جواب رد احتمالی کیخا خللی در این مناسبات ایجاد کند و موجب کدورت بین دو ایل شود. آیا شما ضمانت می دهید که جواب کیخا مثبت باشد؟ 


چنین داد پـاسـخ , کـه قول شَرَف
به قرآن که دارد قُـلـی روی رَف
همی داد خواهـم که کیخا  به جان
پذیــرنـد و بی بی شود شــادمــان
چه به زین, که بـابـادی و ایگــدَر
قـرابـت نمــاینـد , بـــا یـکــدگـــر
چه به زین ,که باشد هواخواه مَه
سکـنـدر , ز بــابــادی گـــاوشَـه


اسکندر خان که اختر طالع را متصاعد و بخت میمون را مساعد می بیند، سرخوش از وعده های محمد قلی، قسم یاد می کند اگر جواب مثبت را از کیخا بگیرد، هر ساله صد من غله برایش مواجب تعیین کند. 


به پاسـخ بگفتــا : اگـر ایـن  شَوَد
هـواخــواه فرهــاد , شیـرین شَوَد
نهی گر که در دست من دست او
کُنی رام مـن , نـرگـس مسـت او
بـه ایـن آب جـوشـــان قُــرتـاپسی
به این کبک خوشخوان سی دره سی
بـه حقــگـــویــی خـانــدانـــم قسم
به جانم , به جـانم , به جانم قسم
من این عهد را بـا تو صافی کنم
به جانم , کــه مهرت تــلافی کنم
بـه نـزد پــدر ,  لب اگـر تَر کُنم
بـه رغبـت , برایــت  مُقـرر کُنم
که هر ساله یکصـد من شاهـوار
بـرایـت  ز قـلعـه کُننـد غَلـه بــار


محمدقلی آخرین پک را به قلیان می زند، چشمانش را برای لحظاتی به نگاه مشتاق اسکندر میخ می کند، دست زیر چانه می گذارد، لب را به دندان می گیرد، سر را بر گردن چند بار عقب و جلو می کند و  می گوید:
مجالی برای دست دست کردن نیست. همین فردا یکی از کدخدایان و بزرگان مثل محمد علی مراد را که بین بختیاری ها و قشقایی ها صاحب احترام است را به گرم آباد بفرست تا دو نفری به منزل کیخا برویم و صحبت های اولیه را انجام دهیم. اگر جوابشان مثبت بود به حبیب الله خان و خانواده اطلاع بده، اگر هم جواب رد دادند که احترام خانواده حفظ شده است. 
اسکندر خان تفنگ را بر کول می اندازد، تابی بر سبیل می دهد و دستی بر شانه محمد قلی می زند و می گوید:
نظر من هم همین است. حتما چنین خواهم کرد که خواستی. 
صدای پُر اُبهت کورَک دُبُر ها که از چرای دشت دُبا برگشته بودند در گوش می پاشید. باد از درِ نیمه باز مانده ی سیاه چادر، خاکسترهای منقل را روی گلیم می ریخت. محمد قلی منقل را به گوشه ای سُراند، زیر چشمی از شکاف در به دشت نگاهی کرد و گفت:
تنها مشکلی که احتمالاً پیش بیاد، مهریه و شیربهای سنگینی است که حتما کیخا مطالبه خواهد کرد. راضی کردن حبیب الله خان و بابادی ها با خود تو. 
اسکندر خان گیوه ها را ور کشید. افسار مادیان را در دست گرفت، لبخندی به پهنای صورت آورد و گفت:
بختیاری و بابادی ندار نیست. پایتخت حکومت قاجار در تهران است و چشم ناصر الدین شاه به قلعه ی ایلخان بختیاری در چغاخور. محمد حسن خان قاجار بیست سوار داشت ادعای سلطنت کرد، حسینقلی خان بختیاری همیشه پنج هزار سوار پارکابی داشت. فراخنای سخت ترین میدان های نبرد پیش بختیاری میدانی تنگ و خار بود. به همین خاطر هم، نهایت سعایت را در قتل ایلخان مقتدر بختیاری نمودند. عنان کفایت مملکت داری و رعیت نوازی از دست داده بودند، با خام طبعی و کینه توزی بر شکوه و جلال بختیاری حسادت می ورزیدند. در قلعه ی خانمیرزا در هر وعده ی ناهار و شام صد مجمعه در لامردان(اتاق پذیرایی) بر سفره می چینند. 
سالها است سرحدات مُلک بختیاری از اصفهان تا خوزستان گسترده شده است. ایگدر که تمام مُلک ایران را مهریه نمی خواهد؟ هر چه طلب کنند عندالمطالبه می پردازم. اما بیش از مال و ثروت، دل و جانم را مهریه نوش آفرین می کنم. یک دشت یاس و بابونه هم شیربهایش... 
اسکندر اینها را گفت، پا در رکاب گذاشت و بر گرده ی مادیان نشست. رو به طرف محمدقلی برگرداند، لبخندی به لبان آورد و گفت: چنانچه می دانید بهار خانمیرزا به غایت نیکوست. عطر بابونه هایش، غزال را هم به شوق می آورد. امیدوارم آهوی تاتار ایگدر هم در همین اردیبهشت، الیفِ مرغزار خانمیرزا شود. 


اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندوش بخشم بهار خانمیرزا را


محمد قلی که برای بدرقه مهمان تا چند قدمی جلوی چادرها دوشادوشش پیش آمده بود، از شیرین زبانیِ خان زاده بختیاری به وجد آمد، قهقهه ای مستانه زد و در حالی که دو دستش را بالا برده بود و حرف هایش را تایید می کرد گفت: احسنت به حلاوت سخن و ملاحت طبعتان. خداوند وجود شما را از جمیع بلیات حفظ کند.
صدای پای اسب ها که در هوهوی باد محو شد، محمدقلی هم قدم واپس گذاشت و به سیاه چادر برگشت.

 


اسکندرخان و نوش آفرین(15)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

هوا گرگ و میش بود. در چشم بر هم زدنی، ابرهای سیاه به آسمانِ گرم آباد هجوم آوردند. اسکندر خان پیشاپیش کاروان به سمت امام قیس می رفت. چشمِ افق کاسه ای خون شده بود. ابرها دست در دست هم تا دامنه تپه های سی دره سی(روستایی در سمیرم) پایین آمده بودند. باد شدیدی وزیدن گرفته بود. باران شروع به باریدن کرد. شَلاق باد بی رحمانه دانه های ریزِ باران را به گرده ی قاطرها می کوبید. شاخ و برگ بوته ها و دم اسبها، در میان تندباد به رقص آمده بود. زوزه ی گرگی از دوردست ها در گوش می خلید. ریگزار جاده، لیز و لغزنده شده بود. پل صراط در چند فرسنگی و برزخ شبِ فراق در پیش رو بود. دل در دلِ اسکندر نبود. عشق تمام وجودش را مسخر ساخته بود. 

 

وزآن پس پُر از نـاله و سـوز و آه
بـرفت و بـه سـر کـج نهــادی کُلاه
چو رامینِ درمــانده از عشق ویس
روان شُـد بـه سمت امـامـزاده قیس

 

هر چند گام که مادیان جلو می رفت، سر را بر می گرداند و نگاهی به سیاهی پشت سر و سیاه چادرها می انداخت. سوسوی چند نور، در چشمانش چشمک می زد.

 

به ناله همی گفت , بـا سوز و درد
نگــاهی بـه پشت سر خویش کـرد
همــه خـاک ایــران بگشـــتــم همی
چـو دُبـّا , ندیــدم بـه ایــن خُــرّمی
دلـــم را مگـــر مالک عشق خواند
کـه آخـر سَـرم , سوِی دُبّـا کشـاند

 

از شور و التهاب چند ساعت پیش خبری نبود. سکوتی سرد بر سَرْ تا پایِ عریانِ گرم آباد نشسته بود. کره اسبی که کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرده بود، روی علوفه های بلند و پرپشت فرو غلتید و آب بدن را گرفت. اسکندر خان روی رکاب بود و رو به امام زاده و پشت به گرم آباد، در فکر فرو رفته بود. به روزهای پیش رو می اندیشید. به جواب کیخا. به رأی و نظر حبیب الله. به واکنش  بابادی ها. به قرابت قشقایی و بختیاری ها...
دست باد، ابرهای بهاری را به بیرون دشت هل می داد. باران بند آمده بود. زلال آسمان نمایان شد. هفت برادران(دب اکبر) روی شانه هاشان بار کاه می بردند. خواهران در خوشه ی پروین کمر خم کرده بودند. در غبار مه آلود کهکشان، شعله ی نوری افروختند. قرص ماه بر قله ی کلار، کهربایی بود. اسکندر خان عنان اسب کشید. مادیان درنگی کرد. اسکندر از قله، دشت دُبا را دیدی زد. زیر لب چیزی می خواند:

 

تویی آنکــه خورشید کیهان فــروز
ببـوسد رُخـت را, بـه هنگـام روز
تویی آنکــه داری بـه هنگـام شب
گــلِ بـوسه ی مـاه , بـر کُنج  لب
نگـــارا , تویی بهتریـن عشق من
تـویـی اولیــن ، آخـرین عشق من
همانی تو آنکس کـه چون دیدمت
بـه یـک دیــدن از جان پسندیدمت
به من رُخ نمودی چوحور بهشت
فکنــدیـم در بــــــازی سرنـوشـت
بـه دل گفتم این دخت چوپان مرا
کشـانــد بـه دشت و بیـابــان مرا
زچشمت بخواندم که دل را اسیر
به همراه خود می بری گـرمسیر

 

ساعتی بعد کاروان به قلعه ی امام قیس رسیدند. خاطر اسکندر خان مشوش بود. کابوسی که در چرت عصرگاهی دیده بود نگرانش کرده بود. تا طلوع آفتاب که محمد علی مراد را به گرم آباد بفرستد دلش قرار نداشت. پیرزن گیس سفیدی که به ایمان و پاکی شهره بود را به قلعه فراخواند. راز دل بر پیرزن گفت و از او خواست برایش فال حافظ بگیرد. پیرزن زیر لب حمد و سوره ای خواند. انگشتان لاغر و سفید استخوانی اش را بین صفحات کاغذ های زرد و نم کشیده ی دیوان حافظ برد، کتاب بگشود و شروع به خواندن کرد:

 

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

 

پیرزن صفحات کتاب را بر هم گذاشت و گفت:
«انسان عاشق و صادق هستی. تو که بهترین راه را انتخاب کرده ای نباید با دیدن مشکلات در تصمیم خود متزلزل شوی. داشتن دل پاک و پرمهر بزرگترین سرمایه است که ازلی و ابدی است. اما بدان مسیر سخت و صعب است. خطر آبروریزی وجود دارد، توصیه می شود خط قرمزها را مشخص کرده و پا را از آن ها فراتر نگذارید». 
سرتاپای اسکندر خان خیس باران بود. چون بید به خود می لرزید. پیکی را به طلب احضار محمدعلی مراد، راهی گندمان کرد. پتویی به بدن پیچید و کنار شومینه درون خود چمباتمه زد.

 


اسکندرخان و نوش آفرین(16)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

عطر یاس های باران خورده بر دورادور سر درِ ایوانِ قلعه‌ چتر کشیده بود. هزار نبض عاصی بر سینه اسکندرخان مشت می کوبید. تا تن و لباس را کنار شومینه خشک کرد، دو سوار پشت در قلعه رسیدند. محمد علی مراد به همراه پیک از گندمان آمده بود. بی معطلی نزد اسکندر خان رفت تا دلیل احضارش در این وقت شب را جویا شود. اسکندرخان با مهمان در تالار قلعه خلوت کرد. قوری دم نوش را از جلوی شومینه برداشت. دو فنجان آویشن ریخت. یک فنجان آویشن جلوی مهمان و یک فنجان هم در دست خود گرفت. 
بر لب؛ فنجانِ شیرین دم نوش بود، در جان؛ جوشش جریان خون در شریان، در سینه؛ نوسان ضربان قلب و در ذهن جولان یاد نوش آفرین. یک شاخه نبات در فنجان آویشن حل کرد. فنجان را سر کشید و نیمی از آن را نوشید. کامش که به دم نوش آویشن شیرین شد صحبت نوش آفرین را پیش کشید. عطر آویشن و یاسها به هم آمیخته بود و قلعه را سراسر عطرآگین کرده بود. اسکندر که حالا با رسیدن محمدعلی مراد کمی آرامش یافته بود، خود را بر گل های قالیچه دست بافت که کف لامردان را فرش کرده بودند جابه جا کرد، خود را نزدیک او کشید، سر را به گوشش نزدیک کرد و گفت:

 

سکندربخواندش به نزدیک و گُفت
بـه دل , آنـچـه را داشتی در نهُفت
کـه فـــردا بــه دُبـّـا بـه وقـت درو
دلـی را , کــه امـــروز دادم گـِرو
بـرو تـــا مگــر بــاز بستــانی اش
کــه تـــا داغ بنهـم بـه پیشـانی اش
قـرار مـن امـروز از دسـت رفت
دلم , در خـَـمِ دلبــری مست رفت

 

اسکندر خان چوب های شومینه را با انبر جابه جا کرد. زغال های آخته از زیر خاکستر بیرون آمد. گرمای شومینه بیشتر شد. دستش را بین صورت و آتش حائل کرد و کمی از شومینه فاصله گرفت و روبه محمدعلی مراد گفت:

 

یکی نَخـل دیـدم , رُطب بار داشت
چه نَخلی!رُطب خواهِ بسیار داشت
یکــی سرو دیـــدم , خرامــان بُدی
چه سروی! که چون ماه تابان بُدی
از آن دم که مهـرش طلب کرده ام
ز جـانـم رَمَـق رفتـه , تب کرده ام
دلـم , دستِ تُرکی بُریـده پَــل است
زِ داغ غمش دل پُر از تـاوَل است

 

محمدعلی مراد که او را هرگز اینچنین دلداده و شیدا ندیده بود، حالا که بیقراری اسکندر را می دید دانست چرا پیک برای رسیدن به قلعه آنهمه عجله می کرد. اسکندر نگاه عاشق و معصومش را در چشمان محمدعلی مراد سنجاق کرد و به تمنای سخن گفت:

 

پسنـدیـــدم از بـــاغ کیــخا , گُــلی
تـو  خـود  دانــی  و آ مُحــمدقُلــی
دلم , داغ دیــدست" غمخوار باش
پــدروار , پی جوی این کار باش

 

سپس به رسم ادب خم می شود و دست محمدعلی مراد را می بوسد و می گوید:

 

سکندر کنون زار و درمانده است
تورا دست بوسد که درمان ده است
اگــرچــه نبینی  بــه ابــروم , خـم
بـه سیـنه , چه سنگین بُوَد بار غم
هم از جانب مـا  بـرو , پیـک باش
رهـیـن  مُحـمـــدقـُلـــی بیـک  باش
وزآن پس, چه نیکوست برخاستن
شُدن نـزد بی بی, به گـل خواستن

 

محمدعلی مراد که از بزرگان بابادی و انسان گرم و سرد چشیده است و به خانواده حبیب الله خان ارادتی دیرینه دارد، بی تابی اسکندر خان را که می بیند، دستش را در دست می گیرد به فشاری کوچک به سمت خود می آوردش، آغوش باز می کند و در آغوشش می گیردش، پیشانی اش را می بوسد و می گوید: تو پسر حبیب الله خان بختیاری هستی، که سرزمین بختیاری زیر یوق قدرتش هست. خون موسی خان بابادی بر رگ داری که روزگاری سطوت قدرت و حکومتش بر سراسر مُلک ایران پیچیده بود. پادشاهان قاجار را با شنیدن نام موسی خان لرزه بر اندام می افتاد. کیخا انسان فهمیده و با کیاستی است. به اجلال حرمت شاه مال بابادی و به بخت یاری ایل بختیاری حتما التفات دارند. لیاقت خودت هم که از خاطر کنجکاو کیخا مستور نیست. کی بهتر از خان زاده ای بختیاری برای قشقایی؟ دست خط که فرستادی یقین دانستم امر مهمی هست که این موقع شب به قلعه فراخواندیم. همانطور که اسکندر خان در آغوشش بود با کف دست بر شانه او زد، خنده ای امید دهنده کرد و گفت: تدبیر کارت را هم به مرد کاردانی سپردی. اگر دختر یزدگرد را هم طلب می کردی برایت بله می گرفتم، دختر کیخا که سهل است. جواب بله کیخا را به من بسپار و تو به فکر مراسم نامزدی باش. 

 

محـمدعلی" گفتش ای نــور جــان
نمـک گیـر نانم , نمـک گیـر نان
به چوقای من هست تا پشم وکُرک
چه غم داری از دخت کیخای تُرک
تـوان دختــر شــاه را  بـرگــزیــد
بـه تـدبـیـر پـیــران به ریش سفیـد
ازاکنون,از این دَم تو مَسرور باش
پِـی شــال و انگشـتـر و سـور باش
مخور غـم , که دارند پیران شِگِرد
تـو از من بخـواه , دختـر یـزدگـرد

 

جانی دوباره بر کالبد نیمه جان اسکندر دمیده شد. صدای آواز شیرین دختر بختیاری در میان بوی یاس های باغچه به گوش می رسید.

 

اِمشَوه چارده شَوِه، کُوه پازنونم
مُو که یارُم ایچُو نْی سْی کْی بِخونم

 

(امشب چهارده شب است کوه "پازن پیر" هستم. من که یارم اینجا نیست برای کی بخوانم؟)

 


اسکندرخان و نوش آفرین(17)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

آن شب بر اسکندر خان هزار شب گذشت. سر بر بالین آرام نمی گرفت و دل در سینه. قلبش به تپش افتاده بود و بر سینه مشت می کوبید. دلشوره ای غریب به جانش افتاده بود. پاهای بی رمقش، بی هدف قدم بر می داشت. در سیاهی آمیخته به صدای هوهوی باد، یاس های باغچه ی قلعه را هفت بار طواف کرد، اما شب یلدای فراق خیال صبح شدن نداشت. بغضی سنگین، چون خشتی خیس خورده بر گلویش چنگ انداخته بود. غمی عجیب، راه سخن را در حنجره بسته بود. شرنگ دلهره و اضطراب، کام او را تلخ می کرد. تَنَش چون خوشه های یاس در باد بهاری می لرزید. دردی مرموز در تمام جانش می پیچید و بر گوشت و استخوان پنجه می کشید. شبیه آدم های مسخ شده بود.  دل که به قاعده نبود، قلعه برایش زندان اسکندر شده بود. 

 

شـب عـاشـقـان , سخـت بـاشـد دراز
بـه سختی رود , خواب در چشم باز
در آن شب , در آن پـرده ی آبنوس
بـه روی زمیـن , مـاه می داد بـوس
بـه دور از گــل روی و بوی گُلاب
سکــنـدر نـه آرام بـودش , نه خواب
شـمـیـم خـوشِ آن پَـریــروی نـغــز
بجـا مانـده بـودش بـه بیـنی و مغـز
که آن تُـرک زاده , دلش بـُرده بـود
دلش , زخـم پیـکان او خـورده بـود

 

پاسی از شب گذشته بود. طنین صدای جیرجیرک ها در سکوت وهن آور شب، نغمه ی لطیف عشق و لالایی آرامبخش تنهایی اش شده بود. سوسوی چند چراغ دستی سیاهی شب را سوراخ می کرد. پلک های نیمه باز بر پهنای صورتش سنگینی می کرد. قدم به سمت اندرونی برداشت. سر بر بالش پر گذاشت و تن را زیر لحافی سنگین پنهان کرد. چشمان خسته اش گرم نشده بود که خاطرات نوش آفرین نرم نرم از هر طرف بر او هجوم آوردند. 

 

بـه یــاد آمـــدش , آهــوی در گُـذر
بـدیــع آمــد آن صورتـش در نظـر
بـه یــاد آمـــدش , زُلف مشکین او
شِـکـن در شِـکـن , جَعد پُر چین او
نخُفـت و نیـاسـود,  تـا نیمـه شـب
گهــی زُلـف یــاد آمــدش گــاه لب
ببـوسـیـد , گـاهی ســر و  روی او
کشیــدی گهــی , دست بـر موی او
که تــا شُد , بر از زُلف او عنبرین
که تا شُد , لب ازبوسه اش شکرین
خیالـش چنان بُـرد درخـوابِ خوش
کــه در کــام تشنه , بُوَد آب خوش

 

بانگ خروس بر برج قلعه، بشارت پایان شبانگاهان فراق بود. آفتاب تازه تیغ کشیده بود. نوری سفید از میان پنجره درون اتاق روی قالیچه افتاد. اسکندرخان در روشنی بی رمق سحرگاهی، تن خسته و بی رمق را به زحمت از زیر لحاف بیرون کشید. چشمها را با هر دو دست پوشاند، خمیازه ای عمیق کشید، در را گشود و بی اختیار قدم سوی برج کشید. سر را از پنجره بیرون آورد، هوای تازه صبحگاهی و بوی خاک خیس خورده درون شش هایش خزید. دست را سایبان چشمان کرد و لمحه ای بیرون را نگاهی انداخت. چوپان ها گله را به چرا برده بودند. برزگران داس در دست به سمت صحرا می رفتند. چند پسر اسب ها را برای علف چر به علفزارها برده بودند. یکی از زن ها در کنجی مشک و ملار (سه تاچوب که از یکسر بهم بسته میشود و بصورت هرمی روی زمین قرار میگیرد که مشک دوغ را به آن آویزان می‌کنند) مهیا کرده بود. باد بوی صحرا را به برج می آورد. بوی آش کاردین(کاردین یک سبزی گیاهی است که در کوههای زاگرس می روید و از آن آش کاردین تهیه می کنند)، بوی چای در قوری سیاه در کُنج تَش و چاله(آتش و گود آن) چوپان، بوی پَتیر(نان)تازه پخت شده، صدای شیهه ی مادیان و چوب بازی کودکان در علفزارها. 
کمی آن طرف تر محمدعلی مراد مهیای حرکت شده بود. افسار اسب در دست، پا در رکاب گذاشت و به سمت دُبا تاخت. 

 

سحرگـه , چـو شـد نیلگـون آسمان
به تیـر خور عفریت شب  داد جان
شَمیـم خــوش زُلـف نـوش آفــرین
فشــانـده عَبیـر ازهــوا  بـر زمین
سکـنـدر بُرون کرد از بُـرج ســر
بـدیـدی , کـه هِـی کـرد پیغـام بـر
چو پا در رکـاب کَهَر , جـا گرفت
کَهَـر شـیـهـه زد , راه  دُبـّا گرفت
زجـا کنده شد اسب و آن بـاد پـای
بـزد شیهـه و سُـم بِکُـفتی به جـای
نشسـتـه بـر او ,  آمُحَـــمّــدعلـــی
بـه قُرتاپسی تـاخت،  بـی معطلی

 

خورشید زلفش را روی برج قلعه شلال کرده بود. بانگ خروس خوابیده بود، اما کبک اسکندر خان خروس می خواند. سر و صورت را اصلاح کرد. دیبای حریر که از عمه مریم (بی بی مریم بختیاری) در سبزکوه هدیه گرفته بود را بر تن کرد، دوربین سه قاب در دست گرفت و به برج قلعه رفت. صدای سم اسب محمدعلی مراد که محو شد، با دوربین شکاری تا خاک دُبا پیک را همراهی کرد.
گرد سم اسب محمد علی مراد که ناپدید شد، رویایی شیرین بر ذهن اسکندرخان هجوم آورد. موسم شادی و سرمستی بود. نوش آفرین دست در دستش گذاشته بود. حبیب الله خان و جمعیتی انبوه از بختیاری ها در قلعه ی خانمیرزا منتظر داماد بودند که عروسش را سوار بر مادیان سفید به قلعه ببرد. اسباب جشنی بزرگ به اتم و اکمل فراهم شده بود. غرش کَرنا و دُهُل به پا خواست. دختران جلوی قلعه دستمال بازی می کردند. نوش آفرین شاخه ی گل یاسی در دست داشت

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(18)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

محمدعلی مراد که به گرم آباد رسید، طبق قرار قبلی به چادر محمدقلی رفت تا با هم به نزد کیخا بروند. ساعتی را در چادر محمدقلی به صحبت و گفتگو گذراندند. پس از پذیرایی و صرف ناهار، سوار بر اسب شدند و به سمت سیاه چادرهای عباس کیخا تاختند. کیخا که به تازگی از سفر گرمسیر برگشته، در جلوی سیاه چادر با آغوشِ باز از مهمان ها استقبال کرد. بوی دلاویزِ مُشک و عنبر تازه دود شده در چادر پیچیده بود. منقلی از زغال های آخته جلوی در سیاه چادر بود. قوری بزرگی چای دم کشیده، کنج منقل جای داده بودند. چند تخته قالی و چند گبه ی نفیس روی نمدهای کف سیاه چادر فرش شده بود. گلیمی زیبا و خوش رنگ بر دیوار سیاه چادر کشیده بودند. به محض نشستن مهمان ها، کیخا سراغ حبیب الله خان را از محمد علی مراد گرفت. محمد علی مراد بال های چوقا در دست گرفت و گفت: حبیب الله خان هم اکنون در قلعه ی خانمیرزا است. تا چند روز آینده برای سرکشی از ملک امام قیس و دیدار فرزند به پابوسی امام زاده شیس و قیس می آید. 


وزآن پـس بـپــرسیـد کیخــا خُـــدای
چـو نـوکــر بیـــاورد قلــیان و چـای
کــه دارنــد  آیـــا بــه قلعــه نشسـت
حبیـب خــد ا, خــان بگـشـاده دسـت
محـمـدعـلــی , نـرم بـرداشـت قـنـد
کنــون گفت ؛ در قلعـه ی سینی اند
گُمـــانــم کــه از بهــر دیـــدار پـور
بـه دلجـویــی و رِتـق و فِتـق امــور
همیـن هفتـه پـابـوسـی قیس و شیث
بیــاینـد , چـون شــاه یعـقـوب لیـث


محمد قلی بیک پُکی عمیق بر قلیان زد، عطر چای و تنباکو در چادر پیچید. سَرِ خود را به گوش کیخا نزدیک کرد، با اشارات دست و صورت و به زبان ترکی مطلبی را که برای آن به سیاه چادرش رفته بودند را مطرح کرد.

 
پـس از آن محـمدقـلی بیـک , نـرم
بـه تُرکی, زبان در دهان کرد گرم
سراسـر بگـفت آنچـه بایسـت گفت
به رُخ بـر , گُلِ روی کیخا شکفت


کیخا از شنیدن موضوعِ دلدادگی خان زاده ی بختیاری بر نوش آفرین و فهمیدن قصد محمد علی مراد به آمدن در یورد ایگدر، رخسارش بشاش و گل از گلش شکفت. دستی بر موهای لخت و سفیدش کشید، سبیل های پرپشتش را به انگشتان پیچ و تابی داد، سر را روی محمد علی مراد برگرداند و گفت:


جهـان بیـن بگــرداند,  سمـت مراد
که ای خوش خبر, ای خردمند راد
نـه امــروز , مــا آمــدیــم سردسیـر
بـه همسایـگـــی تــان شدسـتیـم پیــر
اگــرعهـدمـان , جــاودان بوده است
نه از بیم و از ترس جان بوده است
خـوش آن بـاغـبــانـی کـه لبخنـد زد
هـُـلـــو را بـه انـجـیــر, پـیـونــد زد
چه بـه زیـن کــه بـابـادی و ایـگـدر
بجــای زد و خـورد  بـا  یـکــدگـــر
بـه سـرمـایـه ی "مِهـر اندیش" هـم
بگــردنـد همـسـایـه و خـویـش هـم


کیخا که سالها چنین آرزوی مستطابی را در دماغ پخته و در دشت آمال، رویای این نهال کاشته بود، مست و مسرور از این خوش اقبالی، شادمانی اش را نتوانست پنهان کند. چون کبکی مست در بهاران قهقهه ای شادمانانه زد. از این خنده ی مستانه ی و بی ریای کیخا، سِرِ سخن و راز دلش بر مهمان ها برهنه و آشکار شد. رطب تازه که از گرمسیر آورده را به محمد قلی بیک و محمدعلی مراد تعارف می کند تا دهانشان را شیرین کنند و می گوید: در چنین حال و احوال خوشی نباید عشرت امروز به فردا افکند. 


نبـایــد چــرا شــاد بـاشـد دو ایـــل
کنـون, بُـرد باید بـه نـزدیک میـل
دُهُــل کـوب را , تــا بکـوبـد چنان
کــه مـــردم در آیـند در گندمــان


تا مهمان ها دهان شیرین کنند، کیخا که سَرِ قدرت بر عرش می سایید، برای مژدگانی دادن به همسر و دختر به سیاه چادر مجاور می رود. بی بی سودابه را از موضوع مطلع می کند و از او می خواهد با نوش آفرین صحبت کند، عجالةً خبری بگیرد و برای پاسخ خواستگاران مطلعش نماید. 
بی بی سودابه که دانه ی برنج را به دندان گرفته بود و نمک دیگ را مزه می کرد، از شنیدن این خبر، مزه ی آن در مذاق جانش شیرین و گوارا نمود. قطرات اشک شادی کاسه های چشمش را خیس و شور می کرد. خوشحال و خرامان، دختر را فرا خواند و با مقدمه چینی مطلب را با او در میان گذاشت :
آن طرف میل آق داش ایل بزرگ و سترگی زندگی می کنند که بختیاری می خوانندشان. طایفه ی بابادی در همسایگی قشقایی ها هستند. از دوران پادشاهی هخامنش و ساسانی، بختیاری ها تاج بخش پادشاهان بودند. همیشه ی تاریخ بختیاران به هفت خط و چهار حد پاسبانان تاج و تخت بوده اند. پای بختیاری پایه تاج و تخت و برج و باروی حکومت مدیون مردان مرزبانش است. 


ولیـکــن فـَـرا سمـتِ اسپیـد بـَرد
بُـوَد خـاک مـردان صُلح و نبرد
شناسنـدشــان , پاسبـانـان تـَخـت
ز دوران جمشیـد پیـــروز بَخـت


بر سر چشمه قرتاپسی خان زاده ای بابادی از ایل بختیاری تو را دیده و عاشقت شده است. هر چند با سن و سال کم خواستگاران بیشماری داشته ای اما هیچکدام خان زاده ی بابادی نمی شوند. نه هر جویی بود دجله، نه هر آبی بود حیوان!

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(19)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو

اسکندر خان تا نیمروز را با دلهره و دلواپسی گذراند. ثانیه ها کش می آوردند، لحظات به صعوبت و سختی می گذشت. یکریز دوربین به دست به برج قلعه می رفت و راه را دید می زد. شاید خاک سُمِ اسبِ محمدعلی مراد به هوا بلند شود و از نوش آفرین خبری آرد. چشمه ی لطیف شاعری سکندر دیگر بار از جوف برج قلعه و در میان عطر یاس ها به جوشش افتاد. 


تو در قشقایی و من بختیاری
خدایم گر کند با بخت یاری
تو را آرد به نزدم ای دل آرام
اگر اندر ختن یا در تتاری
(از ابیات اسکندرخان) 


در گرم آباد مادر با دختر در سیاه چادر خلوت کرده تا حرف دل نوش آفرین را بشنود. پس از کمی مِن مِن کردن، آب دهان را قورت داد و با لبخندی کم رمق و کم عمق، چشم به چشم نوش آفرین دوخت و گفت:


سکندر , سر چشمه ات دیـده است
تو را , از دل و جان پسندیده است
گـلوگیـر او کـرده ای استـخـــوان
جوانی دلیـر است , فـرزنــد خـان
کُـنـون ( آ محـمـدعـــلیِ مُــــراد)
به  گُل خواستـن  پا به دُبّـا نهــاد
بگــو بـا مـن ای نُـوگُـل نـاز من
فــروغِ  دوتــا دیــده ی بـاز مـن
به دل هرچه داری به مادر بگوی
چـه پاسـخ فرستیم فـــردا بـه اوی
تو هم , برسر چشمه اش دیده ای
چـه انـــــدازه او را پسندیـــده ای؟


نوش آفرین حرف های مادر را که شنید، رخش چون عناب سرخ شد. در دل خوشحال بود، اما از شرم سر فرو انداخت. به انگشتان ریشه های قالی را می بافت. زیر چشمی، مردمان چشمش بر گل های گلیم می پلکید. همانطور که دست سمت ریشه های قالی می برد، زبان به کام گرفته بود و خاموش ماند. 


چو نوش آفرین گفتِ مادر شنُفت
دل انگــیـز نـام سکنــــدر شنُفت
شُد از گُفتِ مادر به دل شادمـــان
فُــــروزان بشُد , چون مَهِ آسمـان


نگاهش بین ریشه های قالیچه و صورت مادر در نوسان بود. نام اسکندر خان را که از مادر شنید، چیزی توی سینه اش کنده شد. نفسش تکه تکه بیرون می ریخت. نگاه بی رمق و رنگ پریده اش دوخته شد به صورت مادر و با شرم و حیا گفت: 


به تُرکی نگاهـش به او گُفت: چُخ
چو گُل, سُرخ گردید ازهردو رُخ
حیا چون به فریــادخـواهی رسید
دمـی سُرخ گــردید و گاهی سپید
به سُرخی, رخش رنگِ عَنّاب شُد
نگـاهـش , زمین بوسِ مَهتاب شُد
نبـودش اگـرچه بـه لـب, گفتگوی
ولـی فـاش میگفت, شَهــلای اوی
اگر چشمِ شب, روشن ازاختر است
فُـروغِ دلـم , روی اسکنــدر است


بی بی سودابه لبخندی با سخاوت نثار دختر کرد. چشمان نم زده اش خیره به صورت نوش آفرین ماند. سعی داشت بغضش را پس بزند، اما نتوانست. سر تا پای دختر را در لمحه ای از نظر گذراند، اشک شادی از چشمانش سرازیر شد. سر را به آرامی از صورت نوش آفرین برگرداند، گوشه چشمان به بَرِ آستین پاک کرد و او را محکم به آغوش کشید. 


چو گُـل از گُـلِ دُختِ کیخـا شکُفت
بدانسـت مـــادر کــه او در نهُفـت
به دل مهـر او دارد و مایـل است
ولی شَرم دارد , حیـا حایـل است
گرفتـش بـه بَـر آن پَـری روی را
ببوسـیـد , آن عـنبـریـن مــوی را


نگاه بی بی سودابه بر منقل اسفند افتاد که در دست چند زن و دختر تُرک وارد چادر شدند. دانه های اسفند بر زغال های آخته به رقص آمده بود. دود اسفند سیاه چادر را شب تاریک و تار کرده بود. یکی از دختران منقل اسفند را دور سر نوش آفرین چرخاند و با خنده ای شیطنت آمیز گفت: عروس خانم وکیلم؟ 
نوش آفرین با کرشمه و ناز، لب گزید و گفت:
دختر تو که خودت بریدی و دوختی و تنم کردی دیگر چه حاجت به پاسخ من؟ به خاطر تو اگر داماد عاشق و دلباخته ای بابادی باشد بله.
صدای کِل دختران از سیاه چادر بی بی سودابه بلند شد. یکی از دختران چند مشت نقل بر سر نوش آفرین پاشید. 
در سیاه چادر مهمان ها، با شنیدن صدای کل دخترها، سیبَک گلوی کیخا چند بار لرزید. مردمک های محمدعلی مراد میان محمد قلی و کیخا بی امان می چرخید. جواب بله را از صدای کِل زنان ترک و لبخند مردان گرفته بود. پُکی عمیق بر قلیان زد، استکان چای را تا آخر سر کشید، کلاه به میانه سر گذاشت، دو بال چوقا به تن مرتب کرد و گفت مبارک است انشا الله. 
محمدقلی شانه ی انگشت بر سبیل پرپشت کشید، جعبه ی خَسبک های گرمسیر در دست گرفت، لب های لرزانش را خیس کرد و گفت: "تبریکلر" کامتان را شیرین کنید. محمد علی مراد به سمت کیخا دست دراز کرد،کیخا به گرمی دستش را در دست فشرد. محمد علی مراد مسرور و شادمان بر زین اسب نشست و به سمت امام قیس تاخت. می دانست داماد از بامداد چشم به راه دارد. سزاوار نبود تشنه زلال وصال را بیش از این از آب حیات ممنوع دارد. باید کام تلخش را به شیرینی بله نوش آفرین شیرین می کرد. 
بابادی ها امشب در قلعه ی خانمیرزا حجله ی عروس و داماد تیار می کنند.

 


#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(20)
✍️ مهراب عالی
ابیات شادان شهرو
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

اسکندر خان دوربین به دست در برج قلعه، راه گرم آباد را دید می زد. آنقدر از صبح پله های برج را بالا و پایین کرد، که رمق در پاهایش نمانده بود. گلویش خشک و صدایش بریده بریده و سنگین شد. کم کم چشمانش به تاریکی می رفت، اما همچنان با پِلک های نیمه باز راه را می پایید. 


سرش خورده بودی تو گفتی به سنگ
دلش بـود , با هفـت لشگــر به جنگ
گُمان کرد , هنگــامه ی مَحشر است
و یـا قلـعه , زنـــــدان اسکـندر است
نـدانـسـت , از جَمبـل مِهـــر و مــاه
به جـادو , چه بیـرون جهد از کُـلاه
غریبـانـه در سیـنـه دلشــوره داشـت
بـه دل , مـرهــم حوصـله میگذاشت


محمد علی مراد سوار بر اسب به تاخت به سمت قلعه می آمد. از مسافتی دور گرد و خاکی غلیظ در دوربین اسکندر خان دولَخ شد. اسب محمد علی مراد دو گام را یک گام می کرد. چشمان خسته ی اسکندر در میان غبار بر سوار افتاد. چیزی درون سینه اش کنده شد. نبضش به شماره افتاد. شاید مرادِ دل در دست محمد علی مراد می آمد. خورشید پا تند کرده بود. ردپایی از آتش در افق بر جا گذاشته بود. کاسه ای خون پشت پایش پاشیده بودند. شعله ی عُصیانِ عشق نوش آفرین، درون آتشکده ی دل اسکندر مشتعل تر از قبل شد. به چشم بر هم زدنی از برج پایین آمد. اهالی قلعه آسیمه سر و مضطرب سر جایشان میخکوب شده بودند. چشم های همه به سمت محمد علی مراد و سُمِ مادیانش سنجاق شد. لحظاتی بعد محمدعلی مراد به تیررس قلعه رسید. افسار اسب کشید و ایستاد. از زین پایین آمد. پا بر روی زمین گذاشت. حمایل برنو از شانه در آورد. سر تفنگ به سمت آسمان گرفت و دو تیر، پشتِ سر هم شلیک کرد. غُرش برنو محمد علی مراد، مرادِ دل اسکندر بداد. غزال قشقایی الیف مرغزار خانمیرزا شده بود. مُرغ سفید دست نوش آفرین، در آشیان دست اسکندر مأوا گرفت. صدای درهمِ شلیک برنوی مردان و کِل زنان بختیاری از شش برج قلعه به پا خواست. دختران در حیاط قلعه حلقه زدند و دستمال بازی می کردند. پولک و منجق پیراهن و دامنها، در چرخش دختران به هم می خوردند و دیوارها را نورافشانی می کرد. میدان چوب بازی پسران حریف می طلبید. یکی از زنان منقل به دست، اسفند دود کرده بود. دود غلیظِ اسفند در میان هلهله و شادی، روی حیاط قلعه سیاه چادر کشید. اسکندر زانو سست کرده بود. یَخِ دست و پایش وا نمی شد. نای راه رفتنش نبود. درون دهلیز سینه اش آتشفشانی بی دود زبانه می کشید. قلبش با هر تپش از جا کنده می شد. 


بزن مطرب نواهای خوش آموز
که سازد قلب را روشن تر از روز
به ساز و چامه و چنگ و ترانه
بگو خوش باش این بزم دل افروز


با نوک سر پنجه های باریک و بلندش به سمت در اشاره کرد. دربان در را بر روی محمد علی مراد گشود. محمد علی مراد، دستش را بر پیشانی کشید و عرقش را خشک کرد. افسار اسب را به دست دربان داد، به سمت اسکندر پا تیز کرد. در میان هلهله و شادی دختران و پسران در حیاط قلعه، جلوی پله ها به اسکندر رسید. با دو دست به بازوهایش زد و به گرمی در آغوشش کشید. سیبک گلوی اسکندر تکان کوچکی خورد، اما چیزی نگفت. زبان در دهانش ماسیده بود، یارای سخن گفتنش نبود. اما طنین صدای سخن عشق درونش نجوا می کرد:


قسم بر فرقِ پر خون حسینم 
به عباسِ یَل، آن نور دو عینم 
چنان عشقت به جسمم گشته غالب
به خود چون بنگرم نوش آفرینم
 محمد علی مراد با خنده ای بلند گفت: 


انشا الله خیر است. چون با محمد قلی، دختر را از عباس کیخا خواستگاری کردیم، گفت: اگر پسر حبیب الله خان مایل به قرابت بنده باشند با کمال میل و رغبت مطالب را استقبال خواهم کرد. فردا محمد قلی بیک هم برای بشارت به قلعه می آید. مادر و دختر هم بسیار شادمان و مسرور گشتند.
صدای درون اسکندر چون از عشق نوش آفرین اطمینانش حاصل شد، به شیرین زبانی گفت:


قسم بر آل اطهار پیمبر 
قسم بر مسجد و محراب و منبر
به هجر یوسف و عشق زلیخا
به جسمم نیست جز مهر سِکندر


پسران بابادی تا پاسی از شب جلوی قلعه داماد را بر دوش گرفته بودند و ترانه های قشقایی و بختیاری می خواندند.

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(21)
✍️ مهراب عالی
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

صبح فردای آن روز پیکی از خانمیرزا خبر آورد که حبیب الله خان برای دیدار فرزندان و سرکشی از محصولات در راه امام قیس است. هنوز ساعتی نگذشته بود که محمد قلی بیک نیز به قلعه آمد. محمد قلی بیک مراتب علاقه مندی خانواده کیخا برای این وصلت را با اسکندر خان در میان گذاشت و از طرف بی بی سودابه، او را به مهمانی گرم آباد دعوت کرد. اسکندر خان به گرمی از او استقبال کرد و دو بار شتر آرد و دو جوال جو و غلات به او هدیه داد. اما رفتن به گرم آباد را به آمدن حبیب الله خان و پس از جلب نظر او با این وصلت موکول کرد. 
حبیب الله خان با تعدادی از سواران همراه به قلعه رسید. اسکندر خان محمد علی مراد را به کنجی برد و به او گفت، نزد حبیب الله خان مسئله را اینگونه عنوان کند که کیخا گفته در صورتی که پسر حبیب الله خان به خواستگاری دخترم بیاید، سند مُلک دبا را به تنها دخترم می بخشم.
محمدعلی مراد آنچه اسکندر خان خواسته بود را به حبیب الله خان گفت. حبیب الله خان هم با روی باز پذیرفت و اسکندر را به حضور فراخواند و گفت:
شنیده ام عباس کیخا میل به وصلت با ما را دارد. دخترش را از ایام طفولیت چندین مرتبه دیده ام. چشم از آهو دارد، نجابت از اسب، دل از بره و خط و خال از پَرِ طاووس. صورت اسکندر از شرم و حیا سرخ شد. سر فرو انداخت، لب می گزید و زیر چشمی نیم نگاهی بر لبان پدر می انداخت که توصیف نوش آفرین می کرد. حبیب الله خان گفت: ایل قشقایی سالهاست در همجواری بختیاری به مسالمت زیسته است. همیشه تاریخ بزرگان بختیاری و بابادی پاس الفت و حق صحبت نگاه داشته اند. تَلَوُن رنگین کمان خوش رنگ ایران، رنگ و لعاب از تمام اقوامش می گیرد. چون بین بختیاری و ترک و کرد و لر و آذری و بلوچ و فارس و عرب اتفاق باشد ایران سربلند است نه خدای نکرده نفاق. با هم که باشیم فره ی ایزدی هم با ما است. اما باید دائماً هوشیار بود. اهریمن شقاق هر دم در کمین تفرقه است. دست تقدیر تو را برگزیده که اسباب قرابت هرچه بیشتر قشقایی و بختیاری شوی. شنیده ام تو هم دختر کیخا را دیده ای. اگر پسندت هست تا دستور دهم مقدمات عروسی فراهم کنند و عروسمان را شال و انگشتر کنیم(مراسم خواستگاری و بردن حلقه نامزدی برای عروس). 
اسکندر مکثی کرد، زبان در دهان نمی چرخید. زانوهایش قفل شده بود. به زحمت خم شد و دست پدر را بوسید. نفس گرم پدر در گوشش، او را به شوق آورده بود. نفس حبس شده اش از سینه بیرون جهید و گفت: لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی. امر شما مطاع. هر دستوری بفرمایید بر دیدگان می گذاریم.
حبیب الله خان که دانست گوشه ی خاطر پسرش با جمال دختر تُرک میلی دارد، به محمدعلی مراد گفت: از طرف من به نزد کیخا برو و دعای زیاده از حد به او برسان و بگو در صورتی که ابراز علاقه و میلتان به وصلت جدی است و قصد قرابت و خویشی با بابادی را دارید تا برای شال و انگشتر کردن دختر به گرم آباد بیاییم. عجالةً خبری جدید بگیر و جواب را برایمان بیاور.
محمد علی مراد دستی بر شانه اسکندر گذاشت و گفت:
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست، به شرط آنکه پسر را پدر کند داماد. والحق که اسکندر پسری خلف و شایسته است. خوی و طبع مستطاب شما و بزرگان بختیاری را میراث دار است. آداب ملک داری و رعیت نوازی به سبک و سیاق شما آموخته و مردی کاردان و دنیا دیده است. مبارک است انشا الله. حبیب الله خان سبیل را تابی داد و پُکی عمیق بر قلیان زد. آب چشمه ی همه ناز حیاط قلعه را دور می زد و خنکایش را روی در و دیوار می پاشید. عطر دلپذیر اسفند و اسماج آمیخته به بوی یاس های باران خورده در فضای قلعه پیچیده بود و نرم نرم درون شش ها می خزید.
فردای آن روز محمد علی مراد به گرم آباد رفت و پیام حبیب الله خان را انتقال داد. کیخا با آغوش باز پذیرفت و فردای آن روز را برای مراسم خواستگاری تعیین کرد. محمد علی مراد به امام قس برگشت و پیام را به حبیب الله خان رساند. بار دیگر جشن و سرور در قلعه برپا شد. تا شب سیاه فراق بگذرد و صبح سفید وصال بدمد، دل در دل اسکندر خان نبود.
هنوز ساعاتی از آمدن محمدعلی مراد نگذشته بود که پیکی دیگر از طرف گرم آباد رسید. ایلخان قشقایی عباس کیخا را به گرمسیر احضار کرده بود. کیخا از حبیب الله خان پوزش خواست و درخواست داشت مراسم خواستگاری را به زمانی دیگر بعد از مراجعتش از گرمسیر موکول کند.


ستاره گوئیا در خاکِ امشب
عسل اندر دهان تریاک امشب
دهن تلخی و بی خوابی سبب چیست؟
مگر نوش آفرین غمناک امشب؟

 

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(22)
✍️ مهراب عالی
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

اسکندرخان خبر احضار کیخا به گرمسیر را که شنید، بند دلش پاره شد و لغو شدن مراسم خواستگاری، آه از نهادش بلند کرد. دستانش سرد شده بود. رو تُرش کرد و مردمک هایش بین پیک و حبیب الله خان می چرخید. چهره اش عبوس و صدای گرم چند لحظه ی قبل در گلویش گم شده بود. نفس لرزانی کشید و نگاهش به سمت حبیب الله خان چرخید و به لبانش چسبید، تا از دهانش چه جوابی بیرون می آید.
حبیب الله خان کلاه از سر برداشت دستی بر موهای لخت و سفیدش کشید و گفت: خیر است انشا الله. مراسم خواستگاری را چنان که کیخا خواستند به بعد از سفر ایشان موکول کنید. سیبک گلوی اسکندر تکانی خورد و نفسی عمیق کشید. پیک درخواست دیگری هم داشت و آن هم اینکه از طرف بی بی سودابه، اسکندر خان را برای مهمانی ایشان به گرم آباد دعوت کرد. نگاه اسکندر خان بی اختیار به سمت حبیب الله خان کشیده شد و منتظر نظر ایشان شد. حبیب الله خان رو به اسکندر کرد و گفت: فرصت مناسبی برای آشنایی با خانواده کیخا است. اسکندر خان که موافقت پدر را شنید، سر از پا نشناخت. خبر دعوت بی بی سودابه به گرم آباد، یخ دست و پایش را آب کرده بود. بهترین لباس ها را برتن کرد. ده سوار چابک و خوش پوش را فراخواند و مهیای رفتن به گرم آباد شد. 


قَدِ سرو تو جانا خم نگردد
بهار لاله ات بی نَم نگردد
نه یک ساعت نه یک لحظه نه یک دم
سِکندر بی تو در عالم نگردد


پیشاپیش سواران به سمت گرم آباد تاخت. خنده و شادی از روی لبانش کنار نمی رفت، سلطانی عالم را طفیل عشق می دید. سواران که به یورد ایگدر نزدیک شدند، مردان و زنان از چادرها به تماشا بیرون شدند. دختران اطراف نوش آفرین حلقه زده بودند و از شکاف سیاه چادر، اسکندر خان و سواران همراه را دید می زدند. در نزدیکی سیاه چادرهای کیخا، با صدای سم اسبان چند کبک از روی بوته ها در آسمان به پرواز درآمدند. اسکندر خان تفنگ دولول در دست گرفت و به سمت کبک ها نشانه رفت. با اولین تیر، شکار پیش چشمان نوش آفرین نقش بر زمین شد. نوش آفرین با کرشمه خنده ای شیرین کرد و چال گونه هایش لحظاتی گود شد. نگاه اسکندر بی اختیار سمت او کشیده شد. چشمانش گرد شد، مردمک هایش بی امان میان خال و چال می چرخید. اسکندر از زین اسب فروخزید و افسار اسب را بر زین اسب یکی از همراهان حلقه کرد. محمد قلی بیک و چندین مرد قشقایی که جلوی چادر ایستاده بودند به استقبالش آمدند. محمد قلی بیک به گرمی در آغوشش فشرد و یکی یکی مردان قشقایی را به او معرفی کرد. مهمان ها را به درون سیاه چادر راهنمایی کردند. 
لحظاتی بعد، خورشید به پشت تپه های سی دره سی لغزید. سیاهی شب سایه اش را روی گرم آباد افکنده بود. گرمای روز که ناپدید شد در چند متری چادرها آتش بزرگی برپا کردند. حصیر و زیلو پهن و روی آنها را با گبه و قالیچه های دستباف فرش کردند. اسباب و لوازم پذیرایی فراهم کردند و مهمان ها را به مهمانی ستارگان بردند. بی بی سودابه و زنان قشقایی از تاریکی سیاه چادر، اسکندر خان را در روشنایی کنار آتش دید می زدند و چیزهایی در گوش نوش آفرین پچ پچ می کردند. مهمان ها که مشغول قلیان و چای و میوه شدند، محمد قلی بیک سر را به گوش اسکندر نزدیک کرد و در گوش او چیزی گفت و سپس هر دو به بهانه اجابت مزاج از جمع جدا شدند. قرص ماه شب چهارده به سمت سیاه چادرها پا تیز کرده بود. یکی از سیاه چادرها مطبخ خانواده کیخا بود. چند زن مشغول طبخ غذا بودند. نوش آفرین در میان زن ها دانه برنج به دندان گرفت و به زن ها چیزی می گفت. محمد قلی بیک پا کشید و درون مطبخ شد. در گوشِ نوش آفرین چیزی گفت و لحظاتی بعد همه ی زنها پشت سر او از سیاه چادر خارج شدند. نوش آفرین کفرگیر در دست تنها بالای سر دیگ های غذا ماند. محمد قلی بیک اسکندر خان را به درون سیاه چادر راهنمایی کرد. سگ گله دم لای پا کشید و دور شد. محمدقلی بیک برای غذا دادن به سگ ها رفت. اسکندر شاخه ای گل یاس در دست داشت. وارد سیاه چادر شد و سلام کرد. بدنش می لرزید. گلبرگ های یاس در لرزش دستانش به رقص آمده بود. صورت نوش آفرین گل انداخته بود. لبخندی شیرین بر پهنای صورت سرخ شده اش نشست. نگاهی به صورت اسکندر انداخت، به نرمی جواب سلامش را داد و فورا چشم دزدید. سرش را پایین انداخت و حلقه موی آویزان شده بر پیشانی اش را پشت گوش برد. اسکندر کمی به او نزدیکتر شد. نفس هایش تند شده بود. دست دراز کرد و شاخه ی یاس را به سمتش گرفت. گونه های نوش آفرین گلگون تر شد. آب دهانش را قورت داد. دست کشید و یاس را از دست اسکندر گرفت. دستانش پر از عطر یاس شد. یَخِ انگشتان گرم اسکندر روی پوست نوش آفرین می نشست و می خزید درون وجودش. پِلک های نوش آفرین روی هم افتاد. دیگ پر از حلوا، سیاه چادر همه قند بود. 


شبی در محفل دلدار جانی 
سِکندر خواست عمر جاودانی
لب نوش آفرین آن چشمه نوش
بدو بخشید آب زندگانی

 


#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(23)
✍️ مهراب عالی
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

شام که صرف شد، به پیشنهاد اسکندر خان برای محافظت از اسب ها و احشام،  مردان در همان محل در جلوی سیاه چادرها خوابیدند. لحاف و تشک هایی از پشم گوسفند و ملحفه هایی از پارچه های حریر به موازات هم روی فرش ها پهن شد. متکاهای پَر و بالش های گل محمدی کنار هم رج کشیدند. ساعتی بعد،  قرص ماه رخ بر پشت تپه های سی دره سی کشید. گویی سپاه سیاه شب رمق از صورت مهتاب برده بود. چشم های اسکندر خان گرم شد. پلک هایش روی هم افتاد. صدای زوزه ی گرگی در کوه می پیچید. چند ابر سیاه روی دشت چتر انداخته بودند. گرما در همه جای هوا معلق بود. گرم آباد پر از سربازان قزاق قاجار شده بود. دشت پر از تفنگچی بود. سیاه چادرها در گَرد سم اسبان گم شد. یاس هایی که دست نوش آفرین داده بود زیر سُم اسبها افتاده بودند. افسر قزاقی هیزم کش نفاق شده بود. رو به قشقایی ها تند و گزنده فریاد می کشید:
غیرت قشقایی ها کجاست که بختیاری ها هوس ملک ستانی بر سرشان افتاده است؟ خود را به عاشقی زده اند، خامتان کردند؟ حالا که ایگدر پا پیش نمی گذارد به حکم شاهزاده معتمدالدوله (معتمدالدوله حاکم فارس بود و قشقایی ها زیر نظر او بودند و با ظل السلطان حاکم اصفهان که سرزمین بختیاری ها هم جزء حکومتش بود رقابت شدیدی داشتند) خود دست به کار می شوم. بختیاری ها از این پس در خواب هم خاک فلارد و دُبا را نمی بینند. این حکم را سلطان صاحبقران، ناصرالدین شاه قاجار توشیح کرده است. شنیده ام بختیاری ها پای از دایره فرمان برداری بازگرفته اند و خود را اولی به تاج و تخت می دانند؟ این تغافل تا کی و این تجاهل تا چند؟ معلوم است هوای خوش خانمیرزا و چغاخور بدجور بدمستشان کرده، که پنجه در پنجه پادشاه و شاهزادگان قجر می اندازند! گویا طعم قهوه قجری از مذاق اولاد حسینقلی خان و خویش و قومش پاک شده است که فرمان های حکومتی پیش ایشان وجهی ندارد!
صورت افسر قزاق پر از خشم و نفرت بود. تیر تهمت هایش بی امان بر سر اسکندر خان می بارید. خون از چشمانش شره می کرد. لجاجت و کینه توزی امانش را بریده بود. فرصت سخن گفتن به اسکندر نمی داد. دست راستش را بالا برد. سربازان گلنگدن کشیدند و بر روی زانو نشستند. تفنگ ها را به سمت جلو نشانه رفتند. اسب ها سُم بر زمین می کوفتند. سگ ها خرناسه می کشیدند، دندان بر هم می ساییدند و آماده پرخاش بودند. کودکان و زنان در سیاه چادرها از ترس به خود می لرزیدند و گریه می کردند. 
افسر قزاق هم زمان با پایین آوردن دست فریاد کشید: آتش...
سربازان شروع به تیراندازی به سمت سیاه چادرها کردند. شعله آتش گلوله ها شب را می شکافت و دشت را روشن می کرد. نوش آفرین در میان آتش گلوله ها که بر سر سیاه چادرها می بارید، جیغ بلندی کشید و به سمت اسکندرخان دوید. یکی از سربازان از چند قدمی تفنگ را به سمتش نشانه رفت. انگشتش روی ماشه رفت. تیر بر پیشانی نوش آفرین نشست. نفس لرزانی کشید، صدای جیغ در گلویش گم شد و روی زمین افتاد. اسکندر به سمتش دوید.


دلا نوش آفرینت رفت از دست
حنای مرگ را بر دست و پا بست
در این عالم کسی لایق نبودش
روان شد در جنان با حور بنشست


در چندقدمی اسکندر، سربازان از چهار طرف بر سرش گلوله ریختند. افسر قزاق با خشم فریاد کشید:
امانش ندهید. جز این آرزویی ندارم که هفت لنگ بختیاری و بابادی را از آدمی تهی سازم! 
تیری بر قلب اسکندرخان نشست. خون مهجه اش در پیش جنازه ی نوش آفرین بر زمین ریخت. کنار نوش آفرین روی زمین افتاد. دهانش خشک و زبانش تشنه بود. همچون تشنه ای که پس از سال ها به آب رسیده باشد، می خواست تن یار را جرعه جرعه بنوشد. به زحمت، کشان کشان خود را کنار نوش آفرین کشاند. سر بر شانه خونینش گذاشت. گونه هایش از خون رنگین شد. 


پس از مرگ تو دنیا بی صفا است
سکندر گر در او ماند جفا است
ز حق خواهم که آیم در قفایت
به تو ملحق شدن عین وفا است


ساحات ملک دُبا پر از اجساد بی جان گشته بود. افسر قزاق سوار بر اسب شد و به دوردستها تاخت. سربازان هم به تاخت دنبالش رفتند. قزاق ها کشتند و سوختند و بردند و رفتند.

 

.

 

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(24)
✍️ مهراب عالی
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

دقایقی بعد دیو سیاه شب، سایه اش را روی سیاه چادرها برداشت. سیماب سحرگاهان که از فرازِ تپه های سی دره سی بر سرِ دشت فرو ریخت، سپیدی در سیاهی چشمان اسکندر خان سر زد. بانگ خروس از کنار سیاه چادرها بی امان در گوش می پاشید. بدنش خیس عرق بود. نبضش تند می زد. تاب و توان در تنش نمانده بود. به زحمت چشم باز کرد و سر از روی زمین بلند کرد. مردان همگی در خواب بودند. هوا گرگ و میش بود. دستی بر روی و موی کشید. نگاهش ناخواسته به سمت سیاه چادرها کشیده شد. نوش آفرین چارقدی سفید بر سر، مقابل سیاه چادر قامت بسته و به نماز ایستاده بود. محراب و قبله همان جایی است که اسکندرخان ایستاده بود. نوش آفرین که سلام داد، سر بلند کرد نگاهش بر اسکندرخان افتاد. لبخندی شیرین زد و دستی برایش تکان داد. 
نگارا ماه من روی تو باشد
شب یلدای من موی تو باشد
چو مشغول نماز کردگارم
رخم در قبله دل سوی تو باشد
اسکندر لبخند کم عمقی زد، کلاه از سر برداشت و بر سر گذاشت. دلهره و اضطراب کابوس های شب بر روح و جانش پنجه می کشید. مجال گل گفتن و گل شنفتنش نبود. بی بی سودابه کمی آنطرف تر درون سیاه چادر در حال مرتب کردن لباس ها درون صندوقچه چوبی بود. زن های قشقایی مشغول پخت نان و تهیه لبنیات بودند. چوپانها، گله را برای چرای صبحگاهی، سمت بیابان بردند.  پسران خردسال، اسب ها را برای آب دادن و علف چر، لبِ چشمه ی قرتاپسی بردند. مورچه ها از درون لانه بیرون آمدند و درِ ورودی لانه را با نرمِ خاک بسته بودند. در جستجوی غذا پشت سر هم رج کشیدند، شاخک ها را تیز کرده و بی امان صحرا را دید می زدند. آفتاب، اشعه هایش را تا درون سیاه چادرها ریخته بود. اسکندر از جا بلند شد و به سمت سیاه چادر رفت. بی بی سودابه و نوش آفرین جلوی چادر به استقبالش آمدند. اسکندر سفره ی دل پیش بی بی سودابه و نوش آفرین پهن کرد و کابوسی که شب قبل دیده بود را برایشان تعریف کرد. بی بی سودابه آستین مَلیله دوزیش را کمی بالا زد، گیسوان سفید و سیاهش را به سر انگشتان تابی داد، روسری را زیر گلو گره ای زد و گفت: چند شبی است جغد شومی تا سحرگاه بر سیاه چادرها می خواند. دل خودم هم از وقتی ایل بیگی، کیخا را احضار کرده دلشوره گرفته است. معتمد الدوله دیر وقتی است قشقایی را تحریک به رودرروشدن با بابادی و تصرف فلارد می کند. ظل السلطان هم که کینه بختیاری به دل دارد، بدش نمی آید ناریه ی فتنه بین دو ایل مشتعل شود. شاهزادگان قجر ایران را مستعمره خود می دانند. برای تداوم حکومت، بهترین سیاست اختلاف افکنی بین مردمان است. کارندگان باد اگر چرخ به کامشان نگردد، کاری می کنند که نچرخد. اما بی خبرند باد که بکارند، طوفان درو می کنند. انشا الله خدا بر ریشه ی ظلمشان تیشه ی تباهی بزند. بره ای نذر شاه مال بابادی کرده ام که دفع شر بشود.
نوش آفرین سینی چای دم کشیده و خوش عطر و رنگی که در دست داشت را جلوی بی بی سودابه و اسکندر خان گذاشت و گفت:
بهتر است بیش از این با این صحبت ها خاطرتان را مکدر نکنید. حافظ شیراز منتظر است فال امروز ما را بگوید. دیوان حافظ به دست بی بی سودابه داد و خودش هم کنارشان روی گبه های سیاه چادر نشست. بی بی سودابه زیر لب حمد و سوره ای خواند، دیوان گشود و لب تر کرد:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وآنکه این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
مردمک های اسکندرخان بین بی بی سودابه و نوش آفرین می گشت. تکرار فال و اعجاز سخن حافظ را که دید مات و مبهوت، سر بر سمت نوش آفرین برگرداند، نگاه متعجبش بر صورت نوش آفرین سنجاق شد، به چشمانش زل زد و زیر لب می گفت:
منجم پیشه ای ترک ستمکار
به چاه بیژنم کردی گرفتار
کمند زلف بگشا چون تهمتن
سِکندر را ز چاه غم برون آر 
آری کوه کلار باید شد و ماند، خاک خانمیرزا باید شد و خواند، رودِ کارون باید شد و رفت.

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(25)
✍️ مهراب عالی

روزها بی درنگ از پی هم می گذشت. اسکندر خان اغلب برای سرکشی از مُلک بختیاری و گاها برای حضور در جنگ ها به ماموریت در رکاب ایلخان، اعزام می شد. چون از سفر فراغت دست می داد، دوربین در دست می گرفت، سوار بر اسب بر بلندای قله، مرغ نگاهش تا دور دست ها می پرید و قرتاپسی را دید می زد. نوش آفرین که بر سر چشمه می آمد، او هم به تاخت خود را به چشمه قرتاپسی می رساند. 
تابستان که به پایان راه رسید، آفتاب شعله های آتشینش را بر سر خوشه های طلایی گندم زارها می پاشید. هول و هراس شکستن بُر، برزگران را شب و روز، مشغول درو کرده بود. در خنکای بامدادان و نور شب های مهتاب، بُرشکن ها بی محابا داس می کشیدند و خوشه ی لبخند بر لبِ خوشه چین ها می نشاندند. 
اسکندر شاخه ای گل یاس خشک شده، بسته ای بِنْ و کِلْخُنْگ(پسته کوهی) و جامی تیره(تمشک کوهی) که چوپان ها از بیشه آورده بودند پیچید، سوار بر اسب به سمت گرم آباد تاخت. اما در تیر رس یورد ایگدر که رسید، دنیا روی سرش آوار شد. مردها میخ سیاه چادرها را از خاک بیرون می کشیدند. جوال های جو را بر پشت خرها بار زدند. اسباب و وسایل بر قاطرها چیده و قالی و گلیم و گبه بر آن افراشته بودند. زنان مشک و ملار(اسباب تهیه دوغ و کره) جمع کردند. چوپان ها گله را به حرکت درآوردند. ابرهای سیاه ابرو به هم کشیده بودند. آسمان می غرید. سوزِ سرما تا بیخ استخوان را می تراشید. دمنوش دم سردی، دم کشیده بود. پای اسب اسکندر بر زمین میخکوب شد. یادش آمد، دم دمای پاییز است. هوای قشلاق بر سر قشقایی افتاده بود. ایگدر محیای کوچ بود. حالا آتش عشق اسکندرخان زیر خاکستر تَش و چاله ی جامانده بر یورد ایگدر تیزتر شد. آسمان دلگیر و غمین، زمین دل چِرکین و پَرچَل(کثیف) بود. اشکِ ابرها جاری شد. خانزاده را پای خسته به فرمان نبود. زانوهایش بی رمق، پای آرزوهایش در بند بود. شلاقِ باد و باران بی امان بر تنِ تکیده اش می نشست. نفس در تنگنای سینه اش حبس بود. بَردِ شیری(شیر سنگی) روی دلش گذاشته بودند. نوش آفرین سوار بر مادیان سفید، با خاطر پریشان پیشاپیش ایل چهارنعل می رفت. آرخالقی مشکی رنگ روی حریر قرمز و سفید پوشیده بود. دو تار از زلفانش بر سرحدات صورت آویزان شده بود. لحظه ای روی برگرداند، چشمش به اسکندرخان افتاد. فاصله ابروانِ در همش زیاد شد. گل لبخند کنج لبانش نشست. دستش بی اختیار بالا رفت و در هوا تکان می خورد. افسار اسب به سمت اسکندر گرداند. اسکندر به نرمخند نشسته بر چال لبان نوش آفرین زل زده بود. مات و مبهوت لب را به سختی بر دندان می فشرد. سیل سیال اشک بی اختیار از چشمه ی زاینده ی چشمانش جاری شد. گونه های خیسش در گرم آباد، بستر اشک و باران شده بود.
نگاه سردش بین نوش آفرین و دود خاکسترهای آتش می چرخید. باران تیزتر شده بود. از زین پایین آمد. دست و پایش می لرزید. کاسه تیره (تمشک کوهی) از دستش افتاد. جوی خون جاری شد. بی درنگ بر تخته سنگی نشست. یاس را زیر باران رها کرد. نوش آفرین به دنبالش از زین پایین آمد. اشک های بی اختیار اسکندر را که دید افسار را رها کرد و کنارش نشست. با دستمال حریر دست، خیسی چشمان اسکندر را گرفت و دستمال را دستش داد. بغضی سنگین بر گلویش پنجه می کشید. می خواست به او وعده ی رسیدن بهار و برگشتن ایل از کوچ را بدهد، اما بغض راه گلو را بسته بود. کف دست ها را بر پهنای صورت گذاشت، زانو ها را در سینه جمع کرد و درون خودش چمباتمه زد. نفس لرزانی کشید و بغضش شکست. بلند گریه می کرد. اسکندر بی قراری نوش آفرین را که دید، انگشتان لاغر و بلندش را به نرمی درون دست گرفت و به دلداریش گفت: 
نازنینم پیکر مطبوع برای نظر است، از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر. 
نوش آفرین دست از صورت برداشت و اشک هایش را پاک کرد.
اسکندرخان باز نگاهی به چشمانش کرد و گفت: 
دلِ اسکندر برای چشمان تو شاعر شده است. نوش آفرین که نباشد بارِ شعر و غزل چرا به دوش کشد؟ لب تر کرد و زیر لب در گوشش خواند:
یکی تیری ز مژگان تو جسته
میان سینه ام تا پر نشسته
تمنا دارد از لطفت سکندر
گذاری مرهمی بر قلب خسته
قطرات باران بر تَمشک ها می چِکید و خون دلشان را می مکید. اسکندر دست دراز کرد. یکی از تَمشک ها را برداشت و جلوی چشمان نوش آفرین گرفت. لبخندی کم رمق بر چهره ی عبوس نوش آفرین نشست. تمشک را به نَرمخند لبانش نزدیک کرد. طعم گَسِ دهانش که شیرین شد، دست بر شانه و سر بر سینه ی خیس اسکندر گذاشت. پلک هایش روی هم افتاد. نسیم، بوی یاس باران خورده را در شش‌ هایش می پاشید. زُلفان خیسش روی انگشتان سرد اسکندر شلال افتاده بود. دلش می خواست لحظه ها کِش می آوردند. اما موسم رفتن بود.

صدای گریه کودکان، زنگ گوسفندان، پارس سگان، شیهه ی مادیان، داد و فریاد مردان، نوای نی ساربان و تپش قلب اسکندر خان در هو هوی باد و باران، بانگ رحیل کوچ بود که درون گوشش می خَلید.

#اسکندرخان_و_نوش_آفرین

 

 


اسکندرخان و نوش آفرین(26)
✍️ مهراب عالی
دو بیتی ها اسکندر خان عکاشه

ایل قشقایی که آماده کوچ شد، عباس کیخا از گرمسیر به حبیب الله خان پیغام داد برای خاطر جمعی قبل از کوچ ایگدر برای عروسشان انگشتر نامزدی بفرستند. حبیب الله خان دو نفر از کدخدایان را با سی عدد اشرفی به گرم آباد فرستاد و دختر کیخا را رسما به نامزدی اسکندر خان درآوردند. هم زمان با کوچ قشقایی ها به فارس، محمد حسین سپهدار ایلخان بختیاری برای سرکشی از خوزستان راهی خانمیرزا شد. در خانمیرزا مقرر گردید اسکندر خان به همراه ده سوار، ایلخان و سواران همراهش را در سفر خوزستان مشایعت کند. اسکندر خان بر زین اسب نشست و راهی خوزستان شد. اسب غزال رو به خوزستان داشت و اسب خیال رو به شیراز. پاییز آهسته و قدم زنان پیش می رفت. روزها کش می آورد. کران تا کران دلتنگی بود. تمام آرزوهای قشنگش در گذر بی رحمانه زمان از دست رفته بود. در سکوت غروب غم انگیز پاییز پا بر فرق سیاهی می کوفت، اما شب ها همه یلدا بود. بامدادان با یاد نوش آفرین به خواب می رفت.گاهی رخ شیرین یار در خواب می دید.
قدم رنجان نمودی بارک الله
مِنَت بر جان فزودی بارک الله
میان جامه ی خواب سِکندر
گل و ریحان گشودی بارک الله
 اما سر که از بالین بر می داشت، نه از نوش آفرین خبری بود و نه از کنار و بوس و آغوشش. دست تقدیر حکم عشقشان را اینچنین توشیح کرده بود. داغ فراق و عشق ورزیدن پنهانی، شعله ی عصیانِ عشق را هر روز در وجودش مشتعل تر می کرد. مأموریت ایلخان بختیاری که در خوزستان تمام شد، دیوارهای سخت فراق و جدایی هم تَرَک برداشت. اسکندر خان از خوزستان عازم خانمیرزا شد، اما در قلعه بی تاب تر از قبل بود. آزرده خاطر و پریشانحال، چشمانش بی مقصود در مرغزار می پِلکید. آواره و آسیمه سر، گاه رو به دامن و دشت می کرد و گاه سر به سینه ی سبز کوه می نهاد. هر دم که یاد نوش آفرین می افتاد حفره ی چشمانش چشمه ی قرتاپسی می شد. از هر غریبه و آشنا سراغ او را می گرفت. اگر چوپان تُرکی را می دید، با عزت و احترامی همچون پادشاه به قلعه دعوتش می کرد، تا احوال نوش آفرین را از او جویا شود. 
زردی خزان که رخت بربست، سفیدی زمستان روی دشت نشست. شانه ی لُخت درختان زیر پای برف خمیده شده بود. اسکندر از بلندای ایوان قلعه،گوش سپرده بود به ضجه مویه های شاخه ها در دست تندباد. چشم دوخته بود به سوقات سرنوشت برای جنگل بلوط. آینه ی اسکندر، سیمای بلوط کهنسال در خشت خام می دید. زمهریر زمستان بر کنده ی تکیده اش نشسته بود. سرمای سخت چارچار که سر رسید، نسیم بهار خانمیرزا، خوش خوش درون خزینه ی سینه می خزید. سیماب صبحگاهی از سبزکوه فرو می ریخت.کبک و تیهو بر شاخسار باغ و راغ ها می خواندند. خوشه های یاسِ بنفش، بر درختچه ها به رقص آمده بود. عطر یاس ها بوی پیراهن نوش آفرین را داشتند. پیکی از راه رسید. خبر آورد ایل ایگدر وارد دشت دبا شده اند. صدای خنده ای مستانه بر چشمه ی قرتاپسی پیچید. اسکندر خان، جان به در برده از کابوس های شب های زمستان، سوار بر مادیان سفید، میان مرغزار خانمیرزا می چمید. به تاخت سمت گرم آباد رفت. نوش آفرین لب چشمه ی قرتاپسی چشم به راهش داشت. از شیراز برایش نارنج آورده بود. بوی نارنج و یاس به هم می آمیخت و درون شش ها می نشست.
هلال آسمان اندر زمین بین
شکر با شهد اندر انگبین بین
اگر خواهی که ماه نو ببینی
به طاق ابروی نوش آفرین بین
سه سال بر این منوال گذشت. ییلاق و قشلاق قشقایی و مأموریت های اسکندر خان. بالاخره روزی که عباس کیخا به همراه ایل بیگی قشقایی به مهمانی حبیب الله خان آمده بود، در همان جلسه برای مراسم کاغذگرونی(مراسم تعیین مهریه و شیربهاء) وعده گذاشتند. روز بعد حبیب الله خان چندین نفر از خوانین و کلانتران خانمیرزا را برای تعیین مهریه و شیربهاء و مشخص کردن زمان عروسی به گرم آباد فرستاد. هزار تومان باشلُق( مهریه) تعیین شد. سیصد تومان نقد و هفتصد تومان اسباب و وسیله. مبلغ سنگین بود و خوانین خانمیرزا مخالفت می کردند. زهراب وحشت و دلهره به کام اسکندر ریخته بودند

 

 


.#اسکندرخان_و_نوش_آفرین
اسکندرخان و نوش آفرین(27)
قسمت آخر
✍️ مهراب عالی

اسکندرخان در خانمیرزا در تلاش برای راضی کردن مخالفان بود. در میان مخالفت های برادر و عمو، سواری از گرد راه رسید و در گوش اسکندر چیزی گفت. شاهزادگان قجر فتنه ی فلارد و دبا را پیش کشیدند و به این سوهان، شمشیر خشم و قضب گروهی از قشقایی ها را تیز کرده بودند. بزرگان طایفه ی دره شوری(یکی از طوایف ایل قشقایی) به منزل عباس کیخا آمده بودند و از او خواستند نامزدی دخترش با اسکندرخان را به هم بزند و نوش آفرین را به عقد شریف کیخا درآورد. 
سوار از طرف بی بی سودابه و نوش آفرین برای اسکندر پیغام آورده بود که تا کیخا را مجبور به تن دادن به خواسته اشان نکردند، سریعتر مراسم عروسی را بر پا کنند و عروسشان را ببرند. 
حبیب الله خان مبلغ مهریه و شیربهاء را آماده و اسباب و وسایل خواسته شده را مهیای ارسال به گرم آباد کرد.
اسکندرخان به همراه جمعی از بابادی ها راهی گرم آباد شدند. نیمروز برای استراحتی کوتاه در قلعه امام قیس بودند، که پیکی به تاخت از سمت گرم آباد رسید. از سُم اسبش گرد و خاکی دولخ شد و روی قلعه را پوشاند. دربان ها در گشودند. پیک آشفته و مضطرب به سمت زنها رفت، در گوششان چیزی گفت و برگشت. زنها با نگرانی به پچ پچ افتادند. دختران گریه می کردند. اسکندر خان در ایوان قلعه، گیوه ور کشیده بود و مهیای رفتن به گرم آباد بود. سر برگرداند همهمه ی زنان و گریه دختران را در حیات قلعه دید. بندِ دلش پاره شد. می دانست خبر بدی رسیده است. نای رفتنش نبود. به ستون ایوان تکیه داد و به سمت زن ها گوش تیز کرد. یکی از زنها از پله ها بالا آمد. روبروی اسکندر ایستاد، تا خواست حرفی بزند بغضش ترکید. میان اشک و گریه گفت، پیک خبر آورد، دره شوری ها با زور و تهدید کیخا را راضی کردند و نوش آفرین را با اجبار به خانه ی بخت فرستادند.
به من گفتی حنای سور بستم
خدا داند به ضرب و زور بستم
حنایی که شنیدی بر کف من
نه بهر عیش، بهر گور بستم
اسکندر زانو سست کرد. جسم بی جانش روی پله ها شلال شد. ابرهای سیاه روی قلعه چتر کشیده بودند. آسمان بی امان می غرید. شعله ی رعد و برق آتش بر دل دشت افکند. تَبَرْبارانِ گِردباد، درختِ تاکِ قد خم کرده را در خاک انداخته بود. از لابلای شاخه های بی جانش، نیزه های نور می بارید. 
تعدادی از سواران بختیاری تفنگ بر دوش انداختند و آماده هجوم به گرم آباد شدند. بی بی، قرآن به دست جلوی در قلعه ایستاده بود. به قرآن قسم خورد تا آمدن حبیب الله خان اجازه ندهد سواری از قلعه بیرون رود. تهدید کرد اگر از قلعه بیرون شوند موی پریشان کند و خود به گرم آباد رود. سواران پا پس گذاشتند. با خشم از زین پایین آمدند و قنداق بر زمین کوفتند. خبر به خانمیرزا رسید. حبیب الله خان بی امان خود را به امام قیس رساند. جوانان خشمگین بختیاری دندان خشم بر هم می ساییدند. حبیب الله خان افسار اسب کشید و رودر روی بختیاری ها ایستاد. دستی بر موهای سفید کشید، کلاه بر سر کج نهاد و گفت:
دیرگاهی است مُلک ایران زمین، سراسر لگدکوب شده. مجلس ملی را به توپ بستند. روس و انگلیس فضا را غبار آلوده می خواهند. اجنبی قصد ملک ستانی از ایران دارد. شاهزادگان به عیاشی مشغولند. کار مملکت از نظم و اتساق افتاده است. حالا که گردِ ننگ بر رخسار وطن نشسته، بختیاری باید به کینِ ناآگاهی و جهالت شبانی تفنگ بکشد؟ آنها که این دو جوان را از هم جدا کردند جاهلانی بودند که به خدعه و نیرنگ، فریب خوردند. از نادانی این جاهلان چِرکاب کینه به کامتان نریزید و زنگار کدورت فی الحال از سینه بگیرید. 
امروز برای سربلندی این مملکتِ نرسیده به کام؛ باید بختیاری و قشقایی، کرد و عرب، بلوچ و فارس دست در دست هم دهند.
اگر ظلم بر تخت نلرزد، اسب و تفنگ بختیاری به چه ارزد؟ خبردار شدم سردار اسعد از پاریس راهی مملکت شده. قیام مشروطه نزدیک است. دندان بر جگر بگذارید و مهیای قیامی بزرگ شوید. جوانان را به سر شوری است طوفان زا. باید به این قوه و این شور، ریشه ظلم را که همچون موریانه، کنده ی درخت ایران را می خورد خشکاند. 
سه ماه بعد...
اسکندر خان دم دمای سحر از خواب بیدار شد. جغد شومی بر برج قلعه می خواند. پیکی از سمت گرم آباد رسید. خبر مرگ نوش آفرین را آورده بود. دخترک تاب و تحمل فراق نداشت. دق کرد و مرد. 
بیا قاصد بگیر از من قبایی
برو نزد سکندر چون صباحی
بگو نوش آفرینت رفت از دست
الا ای عاشق صادق کجایی 
در گرمسیر، بوته ای یاس بر مزارش جوانه زد. خوشه های یاس روی قبرش شلال افتاده بود. خورشید بی رمق، سر بر بالین کوهسار نهاده بود. رد پای خونینش بر سینه ی آسمان مانده بود. اسکندر چون مجنونی آواره، موی پریشان کرده بود و میان گلبرگ های یاس، عطرِ تَنِ نوش آفرین را می بویید.
به خط و خال خوبان دل نبازید
به چشمک های شیرینشان ننازید
که خوبان را وفا اندر بقا نیست
به دل قصر محبتشان نسازید

 

(( برای خوانش مقالات ژورنالیستی و دست نوشته های دکتر مهراب عالی می توانید به لینک زیر مراجعه فرمایید )) :

mehrab1364aali.blogfa.com

..............................................................................................................................................

 

در ادامه گوش جان می سپاریم به بخشی از سکندرخوانی میلاد صادقی , خواننده ی جوان موسیقی مقامی بختیاری :

 

 

  • ۰۰/۰۷/۲۴
  • شادان شهرو بختیاری

خواندنی های شادان بلاگ shadan blog

نظرات (۳)

سلام، بسیار عالی است . خصوصا  اسکندر خوانی  ،صادقی

پاسخ:
سلام
نظر لطف شماست همتبار
خیلی خوش آمدید جناب


ممنون 

سلام در مورد تیره های با بادی عکاشه سوال داشتم برخی از روستاهای خانمیرزا مثل شهرویی ومرادان ویا کوشکی بر طبق تیره نامگذاری شده اند.حال روستاهایی مثل فیض آباد ویا ده علی از چه تیره ای از بابادی گاشه هستند

پاسخ:
سلام همتبار
من خودم شهرویی هستم . ولی چون بزرگ شده ی اونجا نیستم , اظلاعات دقیقی از روستاهای خانمیرزا و اینکه کدام تیره های بابادی گاشه ساکن کدام روستاها هستن ندارم . فیض آباد رو  که نمیدونم . ولی  ده علی از تیره ی شهرویی هستند . 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
http://www.shereno.com/9986/