منظومه ( اسکندر و نوش آفرین ) قسمت 19 :
(25)
گفتگوی "سُودابه بی بی" با نوش آفرین
و درمیان گذاشتن
خواستگاری اسکندرخان از وی
***.
چو بَربَست , شَهبـاز خورشید بال
به گوش آمد از کوه , بانگِ شُغال
شب تیــره , گیـسو پریشان نمود
خَرامان ُشد و رو به کیهان نمود
زَدی بَـر فلک خیمه گاهی سیاه
بــر آن خیمه , انجم پدیدارو ماه
به تَن داشتـی , جامه از کهکشان
نظاره گرش بـود , بانـوی خــان
غمی در دلش ,گُسترانیـده فـَرش
اُمیـدی در او , پا نهاده به عَرش
اگـرچه امیـدش بـه افـلاک بود
غمش دَف گرفته , طربناک بود
به زیــر لبش بود , تُرکی سُرود
دلش شور می زد, ولی شـاد بود
چو ماه و دو پیکر شُدی همنشین
بیـــامـد بـه بـالیـن نوش آفـریـن
نشست و نظـر کرد در او به مهر
که ای نور چشمِانم ای خوب چهر
اگـر هست طالـع , سفــیـد و سیـاه
در او هست تاثیر خورشید و مـاه
چه بسیـار زن, در شَب مـاهتـاب
پُراست از دل آشوبه واضطراب
همانـا خُـدا جنس زَن خلق کرد
که کوشد به فَرپاکیِ خوی مَـرد
که تا ریش جانست در دست تن
ندارنـــد پـروای هم مـرد و زن
که هر دختری کرد بایست شوی
فشُردش درآغوش و بوسید روی
به رُخ گشت نوش آفرین سُرخ و زرد
نگــــاهی بـه چشمان مــادر بکرد
کـه مـــادر, چه دیدی زِ آزارِ من
مگر سیـر گشتی ز دیــــدار مـن
بدو گفت مـــادر :عزیزم ؟ چرا !
ببـوسیــد روی جگـــرگــــوشه را
نمی گویمت هست هنگـــام شوی
نـدارم بـه جُـز تـو پناهی به کوی
پس ازآن به نـرمی سُخن سازکرد
گــره از سر زُلـف خـود باز کرد
به نَرمی دو زانو به مَفرَش نشست
نشـانــد و گـرفتش بلـور دو دست
کـه تـا پیشمی , من نــدارم غمـی
برایـت بـه جـانـــم بگـــویـم همی
مَنَت مــــادرم , پُـــر ز ِدلــواپسی
عـــزیـزم : بــه دُبـّآ و قُـرتـاپَـسی
سُتـونی کُهـن هست , تنـها و فَرد
که لُـرها بخوانندش ( اسپیـد بَـرد)
نـدانسـت آن کس کُهن علـــم داشت
که بود آنکه این سنگ را برفراشت
به تُرکی بُـوَد نام آن ( آق داش )
بُـز آنجا چَرَد , مَست آیـد به قاش
ولیـکــن فـَـرا سمـتِ اسپیـد بـَرد
بُـوَد خـاک مـردان صُلح و نیرد
شناسنـدشــان , پاسبـانـان تـَخـت
ز دوران جمشیـد پیـــروز بَخـت
اگـــــر بخـت بـا بختیـاری نـبـود
شَهی در خور تخـت داری نبـود
دوتـا شاخـه ایل اند ,گـردن فراز
از اینـان , نَبُد خُسروی بی نیــاز
ز هـر شـاخـه برخاسته چند ایـل
همه خاکشان هست , آنسوی میل
همین میل سنگی, که سامان بُوَد
حـد مَـرزِآنهــــا و تُـرکـــــان بّود
همـانـا ز لُـطف خُـدادادی است
که همسایه مان , ایل بابادی است
فــراسـوی آن است , زَراسـوَنــد
هـمــه از ســـواران پیــروزمنـد
قضا را هم از گردش مهر و مـاه
پس از سالـها , عُمر کــردن تبـاه
گذشت ست دیــروز بـا نــاز و فَـر
هُما سایـه افشـان بر این بوم و بَـر
سکندر , سر چشمه ات دیـده است
تو را , از دل و جان پسندیده است
گـلوگیـر او کـرده ای استـخـــوان
جوانی دلیـر است , فـرزنــد خـان
کُـنـون ( آ محـمـدعـــلیِ مُــــراد)
به گُل خواستـن , پا به دُبّـا نهــاد
بگــو بـا مـن ای نُـوگُـل نـاز من
فــروغِ دوتــا دیــده ی بـاز مـن
به دل هرچه داری به مادر بگوی
چـه پاسـخ فرستیم فـــردا بـه اوی
چـه بهتــر , مُحـمــدقُـلی بیـک را
بگـوییـم , تـا او بـه چـــادر ســرا
بگــردد شبـی زیــر فـانـــوس مَه
پـذیـــــرای اسکـــنـدر گـــــاوشَه
تو هم , برسر چشمه اش دیده ای
چـه انـــــدازه او را پسندیـــده ای
چو نوش آفرین گفتِ مادر شنُفت
دل انگــیـز نـام سکنــــدر شنُفت
شُد از گُفتِ مادر به دل شادمـــان
فُــــروزان بشُد , چون مَهِ آسمـان
به تُرکی نگاهـش به او گُفت: چُخ
چو گُل, سُرخ گردید ازهردو رُخ
حیا چون به فریــادخـواهی رسید
دمـی سُرخ گــردید و گاهی سپید
به سُرخی, رخش رنگِ عَنّاب شُد
نگـاهـش , زمین بوسِ مَهتاب شُد
به جُـز خامُشی هیچ چــاره ندیـد
نیــازی بــه هیـچ استخـاره ندیـد
نبـودش اگـرچه بـه لـب, گفتگوی
ولـی فـاش میگفت, شَهــلای اوی
اگر چشمِ شب, روشن ازاختر است
فُـروغِ دلـم , روی اسکنــدر است
چو گُـل از گُـلِ دُختِ کیخـا شکُفت
بدانسـت مـــادر کــه او در نهُفـت
به دل مهـر او دارد و مایـل است
ولی شَرم دارد , حیـا حایـل است
به یاد آمدش اینـکه خود وقت شوی
چو نوش آفرین بود پُرشرم و خوی
ازیـرا کــه بــُد پیــر بسیـاردان
چشیـده بسی , گــرم و سَـرد جهـان
بـَر او خـاطــرات کُـهــن,زنـده شُد
پُراز شور و شوق و پُراز خنده شُد
گرفتـش بـه بَـر آن پَـری روی را
ببوسـیـد , آن عـنبـریـن مــوی را
ادامه در قسمت بعدی ...