پنجره هرچه بزرگ بیشتر درد درو خواهی کرد / نیمایی / شادان شهرو :
آخر هفته ولی اولِ آذرماه است
آفتابِ دمِ صُبح...
نوش نمبارشِ دیشب را خورد
بر سرِ شاخه ی بید
آخرین برگ مُبارز پژمرد
قُلچماقین ابری
هیکل افراشته بر کوهِ کرج
و نشان می دهد از دور به من
پُشت بازویِ توانمندش را
دارد امروز هوایی آرام
یوسف آباد قَوام
چای می نوشم داغ
موسمِ کوچِ کلاغ است از باغ
مانده ام ، اینکه چرا ؟
دوستان دیروز ...
چشمشان نور ندارد به چراغ..!!
از دلِ پنجره ی رو به پلاژِ خورشید
دختری،.. چهره چُروکانده به اَفیون،.. پیداست
چه شگفتانه " به لیوان بلورین لب میز " شباهت دارد!!
پیرمردی لنگان..
با دوتا کفشِ دهان چاک ،.. گُذشت
می کُند کولبری، .. بارش لاک
رَد شُد از راسته اش ، لِکسوزی
پَرت شُد ،.. بُطری نوشابه به سمتش در خاک
و سگِ زردِ سرِ جاده ی قِبچاق ، هنوز...
مُنتظر ، حامیِ تابستان را / دوخته چشم
این فقط بازدمی از نفسِ پنجره است
پنجره هرچه بُزرگ
بیشتر درد درو خواهی کرد
دخترِ افیونی" پای دیوار فروریخته ی همسایه" کِز کردست
فندکی ،.. دامنِ فَرپاکیِ احساسش را / آتش زد
در غَماهنگِ خیابانِ شلوغ
دودِ برخاسته از سیگارش
هَلپره می رقصد
با صدا سوخته ای هاجر بُغض
بانگ بر می دارد :
( تا که تیمور عدالت لنگ است ...
زیراندازم خاک
سرپناهم سنگ است )
چشم را می بندم
می شوم گوش به دل شیون شهر
می شوم آه به دلبویه ی درد
در دلم مرثیه خوانی برپاست
چشم تا وا کردم ...
کفتری از سر بامی برخاست
دختر افیونی...
می کُند «کوک » به یک سُرفه « گلوتارش» را
می کُند خِفتِ تنش، پوشش گُلدارش را
پوزخندی به لبش می شکُفد ، می گوید:
با وجودی که تب آلود پریدن بودم
پدرم ، زود مرا شوهر داد
خیره در رهگذران می نگرد
و به او رهگذران می نگرند
مردم دور و برم ...
بر اجاق دلشان دیگی نیست
و چه کس می داند...
اینکه در کفشِ چه کس ریگی نیست
سادگی، پاک خطرناک شده ست
به رگم انگاری...
خون من خاک شده ست
کاش ویران بشود پاتُقِ دانشجویی
کاش ویلان بشود صاحب کاپی چینو
دِعبلی بود که از « آل عَبا » دَم میزد
پیش رو ،.. زُهدنمایی میکرد
در خَفا ،..زُهد تَکانی می کرد
قهوه را با متادون هم میزد
تا مبادا بپرد ...
مُشتری از مُشتش
دختر افیونی
می دهد پُشت به دیوار فرو ریخته ی در پُشتش
می کِشد دست به انگشتر در انگشتش /میگوید:
_ شوهرم وقتی مُرد ،.. نوزده سالم بود _
پدرم در شهران تاجر بود
در خیالم ،.. گاهی...
بی هوا ،.. خاطره ای...
می کُند کولبری یادش را
دست نان آور داشت
بی هوا ، زاهد زالوزادی...
تاج او را برداشت
فلسفه می خواندم
با دوتا دختر شهرستانی
هم اتاقی بودم
نسترن ،.. دختر کرد
تلخ و شیرین نیاکانش را / از بر داشت
نسترن باور داشت
بیستون ، سنگ شده فریاد است
بیستون را باید
با دو تا گوش شنید
ایلدا دختر لُر ...
هر کرفسِ سخنش،.. رایحه ای دیگر داشت.
بین هیچ و همه چیز
راه خود را می جست
در نگاهش هر بار...
شیهه کش ،.. سُم به زمین می کوبید...
اسبِ زین کرده ی « بی بی مریم »
من به او می گفتم:
«عشق» یعنی اینکه...
جیب تو،.. « بانگ انالحق » بزند
_ نسترن می خندید _
او به گوشم می گفت:
عشق را نیست نیاز
نه به باران بهار
نه به بابونه ی دشت
نه به ویلای شمال
نه به ریزابه ی تنگ واشی
نه به گلگشت لواسان و فشم
نه به دارایی و دربان و حشم
- کاش بین «خرد و عشق » ، دری وا می شد -
نسترن می پرسید:
دختر ایل چرا ...
حس « زن بودنمان » حال نداد ؟
ایلدا می گفتش:
ای دوتا چشمانت / موبد در آتشگاه
ای درآورده خَم ابرویت / کفر اهورامزدا
ای نمکسود نگاه...
_ حس زن بودنمان حال نداد _
چون که هرکس علم دادگری برافراشت
زن ستیزانه به رویای زنان بال نداد
گرمی و روشنی آتش را
من در او می دیدم
کوه را می فهمید
رود را می فهمید
کوچ را می فهمید
نیچه ای بود که محکوم به «زن بودن» بود.
کاخ معبدها را...
کافه کانون حماقت میخواند
ایلدا، دختر ایل
ترم آخر گُم شد
رفت بین خرد و عشق بیابد راهی
دختر افیونی...
ساکت شد
دوره گردی رَد شد
هیزی چشمانش او را خورد
لات ابری قَمه کش ...
سینه اش پُر از باد
از کرج رو به مَلارد
رخش می تازاند
دختر افیونی...
تن کشان رو به پلاژ خورشید
گام بر میدارد
آخرین آه گلوگیرش را
وزش بادی سرد
بغض افشانی کرد :
«چشم» اگر گوشه نداشت...
«اشک»، در راه سرازیر شدن ، در می ماند
کاشکی دور و برم...
یک نفر ، مثل «برادر» می ماند
.
.
لای دیوار فرو ریخته ی همسایه...
تا کمرسوخته سیگاری چند _ از دل جرز افتاد
از سر شاخه ی بید...
آخرین برگ مبارز .. افتاد
و سگ زرد سر جاده ی قبچاق هنوز
منتظر حامی تابستان را / دوخته چشم
با خودم میگویم:
کاش « رهرو مردی» ...
نسب از غیرت « بابک» می برد
کاشکی،.. « لک شوری» ...
از دل لک زده ی آدمها...
لک می برد
.
.
شادان شهرو / اول آذرماه ۹۹/ یوسف آباد قوام
سلام و عرض ادب و احترام
حضور استاد گرامیم جناب شهرو بختیاری
هر بار که نیمایی های زیبایتان به خصوص این نیمایی دلچسب را میخوانم بارها و بارها در دل، قلمتان را و افکارتان را بیشتر و بیشتر تحسین میکنم
همواره میآموزم از شما و قلم زیبانگارتان
زنده باشید و تندرست و ما را با اشعار زیبایتان همواره میهمان نمایید