شاپور جورکش / سردرگمی امروز حاصل نخواندن تئوری های نیماست :
نیما در برهه ای بنیان شعر فارسی را به هم ریخت و انتظار داشت شاگردانی داشته باشد که کار او را ادامه دهند، اما اگرچه زمان زیادی از وفات او نمی گذرد، قالب ابداعی اش کمتر به کار می رود، اگرچه روح شعر نو کماکان بر فضای ادبیات حاکم است.
کار نیما صرفا پیشنهاد یک قالب نبوده، بلکه تغییر دیدگاه یا تغییر زاویه صدا بود. در طرح چنین سوالات و مباحثی باید به سراغ نقطه پایان آن مسئله رفت و بعد به چرایی ادامه نیافتن آن پرداخت، اما الان نکته این است که شعر نیما کلا دنبال نشده که حالا در پی بحث درباره علل ادامه نیافتن قالب نیمایی باشیم. شعر سپید جریان نیمایی را اساس قطع کرد، بدون این که درکی از دیدگاه نیمایی داشته باشد. اتفاقا همین سوال شما هم به صورت انحرافی مدام از سوی افراد مختلف در حال تکرار است. نیما شعر دراماتیک را مطرح کرد؛ شعری نمایشی که هم پرسونا داشته باشد و هم چندصدایی باشد. اگر هم در آن وصفی به کار می رود، نو باشد، نه تکراری. یعنی در شعر نخواهیم مدام مرده را از گورش دربیاوریم.
نیما تمام این نظراتش را بارها در یادداشت ها و نامه هایش نوشته بود و اگر کسی می خواست پیرو سبک شعری او باشد، حتی بعد از مرگ نیما هم می توانست سراغ همین نوشته ها برود، اما این اتفاق هم نیفتاد.
شعر نیمایی گفتن کار سختی است. چون شاعر باید مثل نمایشنامه نویس پرسونا بیافریند تا هر کدام از شخصیت ها با هنجارهای طبقه و فرهنگ خاص خودش صحبت کند. شعر نیما زاویه صدای تازه و میدان دید تازه است که باید در آن به جای افراد مختلف نشست و با زبان آن ها صحبت کرد و از دید آن ها جهان را دید؛ از دید یک کارگر، روحانی، وکیل و... همان طور که نیما در شعر «افسانه» از دید عاشقی صحبت می کند که با موضوع شعر مواجه شده است. یا مثل «سه تابلوی مریم» میرزاده عشقی که افراد مختلف راجع به یک موضوع حرف می زنند. سرودن چنین شعرهایی واقعا سخت است. حتی شاملو هم متوجه نشد نیما چه می گوید.
او با کمک فریدون رهنما و چند نفر دیگر، به جای حل کردن صورت مسئله، کار را برای خودشان ساده تر کردند و به دنبال شعر سپید و حجم و... رفتند. در حالی که اگر آن ها موضوع کار نیما را درک کرده بودند، می توانستند شعر سپید را بهتر به سرانجام برسانند.
از معدود کسانی که به دنبال شعر نیمایی رفتند، یکی اخوان ثالث بود که در شعرهایی مثل کتیبه و خوان هشتم توانست نظریات و کار نیما را اجرایی کند. حتی بعدها فروغ و آتشی هم از نیما جدا شدند و همان طور که گفتم، کسی اساسا شعر نیما را دنبال نکرد. حتی در زمینه تئوری هم کسی به اندیشه و نظرات نیما بهایی نداده است.
امروز هم که جریان شعری از آنِ شعر ساده است. دلیل رد آن هم خیلی ساده و پیش پا افتاده است. شعر ساده به دلیل این که نمی تواند شخصیت سختی را در نماشنامه شعر جا بدهد (یعنی مثلا هم با زبان ساده یک کارگر حرف بزند و هم با زبان سخت روحانی)، خواه ناخواه یک سری از شخصیت ها را حذف می کند و همین کار شاعر را راحت می کند. در حالی که نیما می خواست در بنایی که برای شعر نیمایی نهاده بود، شخصیت های مختلف مجال سخن گفتن پیدا کنند. همان طور که بعدها می بینیم اخوان در شعر «زندگی می گوید... اما باز باید زیست» شخصیت شاتقی را می سازد و اتفاقا چقدر هم موفق عمل می کند.
در طرح و نظریه نیما اشکالی وجود نداشت؟ خصوصا که او در یادداشت های سال های آخر عمرش هم مدام از دلسردی هایش می گفت و از کسانی که خودشان را با شعرهای بی وزن به او چسبانده اند. شکایت می کرد.
نیما نظریه خود را بسیار پراکنده مطرح کرد و جمع کردن آن حضور ذهن قوی می خواهد. غیر از بحث سخت نویسی و پراکنده نویسی، او خودش هم عمدی داشته که این موضوع زیاد باز نشود. حتی وقتی فریدون توللی پیش او می رود و از او خواهش می کند که بگوید در تفکر نیمایی جریان چیست؟ نیما از جواب دادن به او امتناع می کند. توللی می نویسد نیما رفت بالای صندلی و کلی ادا درآورد و با کاغذ شکلک هایی درست کرد و به دستم داد و... آخر سر هم هیچ جواب مستقیمی به من نداد. حتی نیما پاسخ درستی به سوالات پرویز ناتل خانلری هم نمی دهد. البته سوالات او بیشتر درباره ردیف و قافیه بود و همین نشان می دهد که درکی از کار او نداشتند.
نیما هم به او این طور جواب می دهد: «شما دیر رسیدید. قطار رفته.» مسئله این جاست که در این مرز و بوم، اندیشه گری کار سختی است و به آن بهایی داده نمی شود. تئوری نویسی در شرق انگار امر نادری است. والا نیما که چهل سال از عمرش را صرف این نظریه پردازی کرده و تمام آثار کلاسیک را تا آن جایی که به کارش می آمده، خوانده است. او نظریه ای را بدون این که زیاد به غرب وابسته باشد، از دل فرهنگ خودمان خارج کرده است.
او نظام و فرهنگ گفتمان را اساس شعر قرار می دهد. کافی بود افراد دلسوزی باشند تا اندیشه گری را در اجتماع راه بیندازند، ولی در آن زمانه هیچ رسانه ای جز شعر نمی توانست چنین کاری را بکند، اما چون زمینه های دیکتاتوری هم بر ذهن توده و هم بر ذهن روشنگر ما مسلط است، کسی حاضر نیست این راه سخت را برود. پس گفتن عباراتی مانند گذر از نیما، شعر پسانیمایی یا چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم، بسیار راحت است، اما هیچ یک از این افراد تماسی با اندیشه نیما نداشتند. به قول هوشنگ ماهرویان، نیما یک تنه مدرنیته ما را پایه ریزی کرد.
تقابلی این جا هست. چطور می شود کسی چهل سال از عمرش را صرف نظریه اش بکند، ولی نتواند آن را جوری بیان کند که طرفدارانش به خوبی بفهمند و حتی از آن پیروی کنند؟
این مسئله کلا در سرزمین ما رایج است، یعنی نیما تک نیست. ارائه راه حل در زمینه تئوریک کار پیچیده ای است. بیشتر شاعران ما با تکیه بر احساسات توانستند این کار را انجام دهند. امروز در غرب، نمونه کار نیما بسیار دیده می شود. آن جا کمتر شاعری هست که صرفا به تک گویی ذهنی خود تکیه کند. نگاه نیما میکروسکوپی و علمی و آزمایش شده است.
ما در زمینه نقد بسیار ضعیف هستیم. منتقدان ما به خاطر سالیان دراز دیکتاتوری کمتر به گفت و گو تن می دهند. یعنی هر کسی می گوید «من» و بعد کنار می کشد. اگر هم کسی از او اشکال بگیرد، متهم به بی سوادی و هزار چیز دیگر می شود. کلا همه چیزمان به همه چیزمان می آید.
نیما در این کار یک نابغه بود، همچنان که صادق هدایت یک نابغه بود. امروز به اسم هدایت از جمالزاده تقلید می کنند. درست است که هدایت تئوری ننوشته، ولی تمام داستان هایش تم دارد. اصول داستان را فقط هدایت بود که رعایت کرد.
اشکال نگیرید که یک جای کار نیما خراب بوده، ما هم در مسائل هنری راحت طلبیم و دقت کافی نداریم.
گرچه بعضی نیما را در حوزه نقد ادبی حرفه ای نمی دانند، ولی او در یادداشت هایش کم از ویژگی های ضروری شاعران صحبت نکرده؛ از ضرورت نگاه نو و خلوت داشتن گرفته، تا بحث های تخصی شعر. در شعر امروز کدام یک از ویژگی های مدنظر نیما کمرنگ شده؟
البته من با شما مخالفم. نیمای نظریه پرداز از نیمای شاعر بسیارقدرتمندتر است. چطور می شود گفت نیما نظریه پرداز ضعیفی است؟ نظریه پردازی نیما بسیار منسجم است و حتی می توان نظریه او را به صورت شماتیک روی یک نمودار نشان داد. کسی که بخواهد بدون جهان بینی به نیما نزدیک شود، نمی تواند درکی از او داشته باشد.
با این حال در جواب شما باید بگویم شاعری که کلمه را نشناسد، عرفان را نشناسد، قرآن و اوستا و تورات را نخوانده باشد، نمی تواند زبان آفرینی کند و درک درستی از فرهنگ و کلمه بیابد. در حالی که برای آفرینش شعر نیمایی و ایجاد شخصیت های مختلف باید هم با این موارد آشنا بود و هم بتوان شخصیت های مختلف را در شعر جا داد.
شعر رایج امروز ساده است و راحت الحلقوم؛ شعری که سراسر مونولوگ است، در حالی که نیما از شعرهای گفت و گومحور حرف می زد که مثلا چهار پرسونا داشتند. این زبان آفرینی و گوش دادن به زبان مردم کوچه و بازار، همه باید در خزانه لغت شاعر ذخیره شده باشند تا بتواند در شعرش از آن ها استفاده کند. شاعر امروز فقط از دل گویه های خودش حرف می زند، اما نیما در شعرهایش از منی می گفت که گاهی برنج کار بود و گاهی هنرمند. «من» شاعران امروز صرفا «من» خودشان است و نه هیچ کس دیگری.
پس با این اوصاف، ضرورتی هست برای بازخوانی نظرات نیما؟
حداقل در کتاب «بوطیقای شعر نو» نظرات نیما مشخص شد که معتقد است ملت ما اصلا نگاه کردن را بلد نیستند، بلکه ذهن خوانی می کنند. مثلا به چنار نگاه می کنند و در آن «قد قامت الصلوه» می بینند. یعنی صرفا ذهن خود را بازنویسی می کنند حالا می شود این بحث را تعمیم داد؛ زن و شوهری که با هم دعوا می کنند و طلاق می گیرند، هیچ وقت نتوانسته اند جای یکدیگر بنشینند و جهان را از زاویه دیگری ببینند.
این یک محدودیت بشری است که ما دیگران را مثل خود فرض می کنیم. البته چون ما ذهنی می اندیشیم و نمایشنامه و هنرهای بصری کمی داشته ایم، این محدودیت برای ما چند برابر بیشتر شده است. اگر رئالیسم در تاریخ کشور ما کمرنگ بوده، به این دلیل است که در فضای دیکتاتوری همه افراد ماسک های زیادی دارند و دسترسی به واقعیت شخصیت ها سخت است. به همین خاطر ما به ذهن گرایی و شطحیات عرفانی پناه آورده ایم. حالا هم در تک گویی های مان هرچ بتوانیم لاطائلات می بافیم و کسی هم یقه ما را نمی گیرد.
نیما می گوید ما باید بتوانیم ابژه بیرونی را درست ببینیم تا آن را درست تصویر کنیم. وقتی می گوییم سرو آزاد یا سرو تهیدست، باز هم صفت های خود شاعر است که به ابژه می چسبد، زیرا شاعر نمی تواند سرو را آن طور که هست نشان دهد و زیبایی های واقعیت آن را نمایش دهد. اگر این را بسط دهیم، می بینیم که اصلا در ادبیات ما درباره سرو حرفی زده نشده است.
شعر سپانلو در ادبیات معاصر ما، نمونه خوبی بود برای وفاداری به ابژه، اما سپانلو قادر نیست جذبه و جادوی واقعیت را شناسایی و تصویر کند. بنابراین شعر او نه از زیبایی هنری رئالیسم برخوردار است و نه از شطحیات عرفانی. در حالی که مثلا آقای باباچاهی در برخی از شعرهای خود، به جنون و جادوی هنر دست پیدا کرده و از این نظر به ابژه نگری نیما وفادار است.
شاعران نسل من به خاطر سخت بودن شعر نیما، کار او را رها کردند. با این حال ما همچنان با تک گویی های رمانتیک مواجهیم که مایه های عرفانی قبلی را استفاده می کنند. این سادگی با سادگی سخن سعدی کاملا تفاوت دارد. سعدی را می توان صدها بار خواند، ولی شعر ساده دوستان را فقط یک بار می توان خواند و بعد باید آن را کنار گذاشت. انگار بیش از آن که ساده بسرایند، ساده انگار هستند و این مثل بقیه امور زندگی مان است؛ همه چیز برایمان ساده و سطحی شده است و دلمان را هم به همین ها خوش کرده ایم. اگر هم خوش نکنیم، چکار کنیم؟
این اتفاق در شعر کلاسیک هم رخ داده است؟ در زمان نیما، یکی از دلایل دیده شدن شعرهای کلاسیک شهریار و میرزاده عشقی این بود که توانستند متفاوت نگاه کردن و به کارگیری لغات جدید را از نیما تقلید کنند. آیا امروز هم شعر کلاسیک ما به نیما نیاز دارد؟ یا حتی دارد از او استفاده می کند؟
ما امروز در دوره اسطوره ها به سر می بریم. اسطوره برای دوران پیشامدرن است. ما همچنان خیر و شری به همه امور نگاه می کنیم و همین سبک نگاه کردن هم در حال حمایت شدن است. امروز غزل جان تازه ای یافته است، آن هم به خاطر حمایت ها. نیما می گفت باید میدان دید را تازه نگه دارید، بعد در هر قالبی که خواستید شعر بگویید
او تاکید می کرد که باید میدان دید را وسیع کرد و از منظره های مختلف به جهان نگریست. اگر امروز می بینیم شعر کلاسیک همچنان دارد کار می شود و ما همچنان داریم به زبان سعدی سخن می گوییم، اصلا دلیل محکمی برای این نیست که سعدی حرف آخر را زده است. بلکه دلیل عقب ماندگی ماست. یعنی هیچ اتفاق تازه ای نمی تواند رخ بدهد. انرژی زیادی باید هلر برود تا چیزی به دست بیاید.
ما در خانه هایمان هم اجاق داریم و هم گاز و هم اسپلیت. یعنی هم مدرن هستیم و هم قدیمی. این اتفاق دقیقا در شعرمان هم رخ داده است. نیما در برهه ای چهل سال از عمرش را برای شعر صرف کرد. پس از او دیگر کسی نتوانست اندیشه گری کند. کسی نتوانست مثل نیما کار فلسفی و جامعه شناسانه انجام دهد. امروز هر کسی که از راه می رسد، یک اسم جدید برای شعر از خودش در می آورد: شعر فراسپید، شعر مافوق سپید و... همین نام ها نشان می دهند که ما امروز به یک خانه تکانی اساسی و تولید در شعر نیاز داریم.
این تحول هرچه باشد، چه در زمینه شعر چندصدایی، چه در زمینه تک گویی، مبنا شعر و تئوری نیما خواهد بود که باید به خوبی درک شود. ولی خب، راه مشکل و دشواری است. هر شاعری باید تکلیف خودش را با نیما روشن کند. خیلی ها فکر کرده اند حرف های او را فهمیده اند در حالی که حرف های او اصلا فهم نشده است.
ان موقع هم نیما شعر کلاسیک را نوعی عقب ماندگی می دانست. حتی بعضی فکر کردند که دیگر دوران شعر کلاسیک به سر آمده اما این طور نشد. پس الزاما رایج بودنش دلیل عقب ماندگی نیست.
نیما در شعر کلاسیک افرادی مثل نظامی و مولوی و حافظ را در صف انبیاء می داند و در برابر قله های رفیعی که ادبیات کلاسیک آن را طی کرده اند، کرنش می کند. در نگاه او، دو لختی بودن شعر تداعی کننده خیر و شری است. وقتی یک وزن خاصی را در غزل دنبال می کنیم، ما را مثل گردابی در خود فرو می برد.
خانم دکتر حورا پاوری درباره شعر خانم سیمین بهبهانی می گوید که وقتی شما «ای کاروان آهسته ران...» را می خوانید، خواه ناخواه صدای زنگ شتر را می شنوید. یعنی استفاده از چنین وزن هایی می تواند به یک کار مکانیکی منجر شود تا حدی که در این وزن صدای حرکت پا و زنگ شتر و یک موقعیت قبیله ای را تداعی می کند. در حالی که ما در شهر زندگی می کنیم. البته نیما به طور کلی درباره شعر کلاسیک نظر نمی دهد، مثلا نظامی را کاملا استثنا می کند. چون اساس شعر نظامی گفتمان و شخصیت پروری است و نه تیپ.
مسئله بعدی نیما ذهن گرایی است که همه چیز را از دید متکلم وحده پیش می برد و به صورت خطابه به خواننده نازل می کند. نیما بود که جایگاه «دیگری» (که امروز پسامدرنیته بر آن تاکید دارد) را به شعر وارد کرد. همچنان که آقای محمد مختاری در کتاب خود راجع به نیما به این مسئله مهم اشاره می کند که چرا نیما بر مبنای «دیگری» هست و نه «من متکلم وحده».
هیچ کس نیما و شعر نیمایی را نفهمید!
امکان دارد در این خانه تکانی و بازخوانی اندیشه های نیما به این نتیجه برسیم که شعر نیمایی در نطفه خفه شد؟
بله، شعر نیما در نطفه خفه شد. تنها پیرو نیما خودش بود. البته تا حدی اخوان ثالث و میرزاده عشقی هم از او تبعیت کردند چون کار نیما مشکل بود. ما معمولا ترجیح می دهیم هر کار مشکلی را که به فکر کردن نیاز دارد، دور بزنیم. این اتفاق در همه چیز رخ داده است. ما مجبوریم در شعر پسامدرن از مسیر نیما بگذریم. یعنی راهی جز درک نیما نداریم. آن هایی هم که نشسته اند و نوشته های نیما را دقیق خوانده اند و حتی آن را درک کرده اند، همه ترجیح داده اند از خیرش بگذرند. چون اگر چنین کاری را نمی کردند، اصلا به شاعری شان نمی رسیدند.
اگر کسی بخواهد نمایشنامه بنویسد، حتما به خاطر شخصیت های آن مورد بازخواست و سوال قرار خواهدگرفت که چرا فلان جا فلان حرف را زدی، فلان دسته از آدم ها که آن طور حرف نمی زنند و... شعر نیما پاسخگو است، ولی امروز کسی حوصله بحث ندارد. پس راحت ترین کار رها کردن راه و سبک شعری و فکری نیماست و دراین میان، روزنه امید ایران، شعر جوان ماست که با توجه به تغییرات فکری که در این نسل ها رخ داده، با تمرکز و دقت بیشتری به گستره نگاه خود دامنه می دهند و می توانند مخاطب را هم پیش ببرند