تا به کِی بیدار بود و خویشتن را زد به خواب / نظم سُروده های شادان شهرو :
تـا بـه کی بیدار بود و خویشتن را زد بخواب
تـا بـه کی پنـداشت ایـن دیجـور شب را آفتاب
تـا بـه کی اخـلاق را وارونـه دیـــد و دم نــزد
تا به کی با دست خود انداخت بر گردن طناب
تـا بـه کی در بنـــدگی مفلوک بود و در به در
تـا بـه کی در تشنــگی امیــد بستـن بر سـراب
تـا بـه کی تحقیر گشتن از برای نان ، به زور
تـا بـه کی دُشنــام بشنید و فُـرو خوردن جواب
تـا بـه کی پـوشـانـد با لبخنـد از اغیــار ، غــم
تا به کی صورت به سیلی کرد همرنگ عناب
تـا بـه کی فــریـاد را خاموش کردن با سکوت
تـا بـه کی آبـــاد خوانـدن اینهمه ملک خــراب
تـا بـه کی هر گرگ را ناچار باید خواند میش
تـا بـه کی نامـیــد هـــر نـامـرد را عالیـجنـاب
تـا بـه کی ، در یـوغ ماندن بی تقلای خلاص
تـا بـه کی ، پنهــان نمودن فهــم را زیر نقاب
تـا بـه کی ، پـُر گشت بایـد از خُـرافات جهول
تا به کی ، از خود تهی گردید باید چون حباب
تا به کی چون شیر باید خورد ، پسماند شغال
تا به کی چون خوک باید ماند در این منجلاب
حاصل این دردها و رنج ها ، یک نکته است
انقـــلابی تــــازه بایـــد کـــرد در ایـن انقلاب