غفران بدخشانی/ هویتم در بستر فرهنگ ایرانی و زبان فارسی تعریف می شود :
غفران بدخشانی در گفتگو با روشنک آسترکی " روزنامه نگار": روزگاری این مرزهای دروغین و سدهای تحمیلی میان ساکنین ایران بزرگ برداشته میشود
غفران بدخشانی شاعر و پژوهشگر اهل افغانستان در گفتگو با سازمان جوانان پان ایرانیست از عشق به زبان فارسی و ریشههای مشترک فرهنگی میان ساکنان ایران بزرگ میگوید. این شاعر جوان و نامدار میگوید خود را در وجب وجب از خاک ایران شریک میدانم و هویتم در بستر فرهنگ ایرانی تعریف می شود. وی همچنین امیدوار است فرزندان این سرزمین از بدخشان و سمرقند و بخارا تا اصفهان و خوزستان و نخجوان دست کم در بُعد فرهنگی دوباره یکدیگر را پیدا کنند و دست در دست هم دهند و مرزهای سیاسی را دست کم در ذهنشان خط بزنند و محو کنند.
غفران بدخشانی متولد ۱۳۶۱ خورشیدی در بدخشان افغانستان است. او از سنین نوجوانی در کشور هلند زندگی میکند و هم اکنون دانشجوی دکترا در رشته فلسفه است. تاکنون از غفران بدخشانی چندین مجموعه شعر و کتاب پژوهش از جمله «بهار بیداری»، «من ایرانم» و «نقدی بر ساختار نظام سیاسی در افغانستان» منتشر شده است و دو کتاب در دست انتشار دارد.
در ادامه متن کامل گفتگوی روشنک آسترکی با غفران بدخشانی را میخوانید:
به عنوان نخستین پرسش چه شد غفران بدخشانی اینگونه شیفته زبان و فرهنگ فارسی است؟
انسانها خواسته یا ناخواسته وابسته به شرایطی هستند که در آن زاده، بزرگ و پرورده میشود. نخستین شعلههایی که در من پرورده شده و عشقی که به زبان و فرهنگ فارسی دارم را مدیون زادگاهم بدخشان هستم. در بدخشان رسم بر این است که همراه با شروع سن مدرسه، در مسجد در کنار قرآن ما در ابتدا حافظ و بعد سعدی و مولانا میآموزیم و کودکان بدخشان در سن شش سالگی شروع به آموختن این اشعار میکنند. بطوریکه برخی از کودکان بر روی این اشعار چنان تسلط پیدا می کنند که مردم میگویند دختر فلانی حافظ خوان است یا پسر فلانی سعدی خوان است. نخستین شعلههای عشق و علاقه به زبان و فرهنگ فارسی و آشنایی با تصوف خراسانی در سنین پایین در دل کودکان کاشته میشود. هر چند استان بدخشان استان محرومی از نظر اقتصادی است اما از نظر فرهنگی نوعی اصالت و دست ناخوردگی دارد و حتی مردم بدخشان دوست دارند با الهام از سعدی آهنگین صحبت کنند. من هم در همین بستر بدنیا آمدم و بزرگ شدم و عشق به سرزمین خراسان و ادبیات فارسی همیشه با من بود. در بدخشان ما از این مثل زیاد استفاده میکنیم که “زهر گردد شیر مادر برکسی/ کو زبان مادری گم کرده است” و من هم با همین روحیه بزرگ شدم.
آیا زندگی در اروپا آن هم از سنین نوجوانی باعث فاصله افتادن میان شما و ادبیات فارسی نشد؟
یادم است یکی از واپسین سخنان پدرم این بود که هر کجا میروی آغوشت را به روی تمام ارزشها و فرهنگها بگشا اما با حفظ هویت و اصالت خودت. فکر میکنم همین نگاه پدر و مادرم و همینطور زادگاهم تأثیر زیادی در این زمینه داشت. در هلند وقتی در یک فضای باز فرهنگی با شعر و ادبیات و تاریخ اروپا آشنا شدم، ناگزیر به ریشه یابی شدم که من کی هستم و از کجا آمدهام و چه کسانی و چه عواملی هویت مرا تعریف میکنند یا چه اندیشهای فرهنگ مرا ویژگی میبخشد و همه این پرسشها باعث میشود انسان بکاود و جستجو کند. خوشبختانه من در آمستردام توانستم در کتابخانهها به کتابهای فارسی دسترسی داشته باشم و در واقع میان این کتابها بزرگ شدم. زمانی به مرحلهای رسیدم که فهمیدم به قول بیدل دهلوی “حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی/ که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم” و من پی بردم پنبه در گوش دارم و فارسی برای من آتشی بود که من را تشنه آموختن و دانستنش میکرد. هر چند الان دارم نخستین گامهایم را در این راه بر میدارم اما حس خوشبختی میکنم و وقتی به فراسوی خودم نگاه میکنم افسوس میخورم به حال هزاران جوانی که به دلیل اینکه فارسی نیاموختند، شوربختانه و غمگینانه از این داشتهها و ارزشها و فرهنگ غنی محروم ماندهاند و واقعا خدا را شکر میکنم که توانستم بهرهای از این عرصه فرهنگی ببرم. البته همیشه فکر میکنم اگر در خانه خودم و در بستر طبیعی فرهنگ فارسی بودم شاید میتوانستم مؤثرتر واقع شوم و کاراتر باشم و کارهای ارزنده تری کنم. چون اینجا فارسی زبانان کم هستند و در بستر فرهنگ سرزمین خودم نیستم.
وضعیت زبان فارسی را در افغانستان چطور میبینید؟
زبان فارسی در شصت هفتاد سال اخیر در افغانستان سرگذشت و پشتوانه درستی نداشته است. من گاهی وقتی به این سالها در افغانستان فکر میکنم یاد آغاز دوره استبداد عرب در این سرزمینها میافتم و به گفته زرین کوب، دو قرن سکوتی که بر زبان فارسی در آن دوره گذشت. یاد این میافتم که وقتی عربها با آن قدرت و خشونت وارد این سرزمینها شدند، نتوانستند آتش فرهنگ و زبان ما را خاموش کنند، امروز هم در افغانستان کسی نمیتواند این کار را بکند.
اما وجه مشترک میان آن دوره و امروز در افغانستان وجود دارد اینست که با اینکه زبان فارسی در افغانستان از هیچ پشتوانه دولتی برخورددار نیست اما روستازادگان، دره نشینان به این زبان عشق ورزیدند و با این زبان خواندند و نوشتند و در سختترین شرایط این زبان را در افغانستان زنده نگه داشتند. اگر در افغانستان پشتیبانیهایی که از دیگر زبانها به ویژه پشتو وجود دارد، از زبان فارسی میشد ما الان آثار ارزندهای داشتیم. هنوز هم صدها جوان در افغانستان هستند که شعر مینویسند و خوب شعر مینویسند، اما چون هیچ پشتیبانی از شعر آنها نمیشود، اشعارشان محکوم به همان دفترچههای شعرشان است و ناگزیر به فراموشی سپرده میشود.
این روند در سالهای اخیر تغییری نکرده است؟
امروزه ما در عصر ارتباطات به سر میبریم. تا ده سال پیش خیلی وقتها من وقتی با ایرانیان در آمستردام بر میخوردم و خودم را معرفی میکردم و از سازمان جوانان خراسان میگفتم، با تعجب میپرسیدند مگر افغانستان هم خراسان دارد. یعنی ما را در یک بیخبری نگه داشته بودند که اکثرا حتی نمیدانستند که افغانستان از دیدگاه تاریخی و فرهنگی جزیی از ایران است. اما در این سالهای اخیر به کمک ارتباطات و شبکههای اجتماعی شعر من به خوزستان میرود و در میان بختیاریها خوانده میشود یا شاعری از اصفهان برای من اشعارش را میفرستد، دیگر نگران نیستم. هر چند امروز در افغانستان هنوز گروههایی هستند که تلاش میکنند زبان فارسی را نابود کنند اما زبان فارسی با وجود حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی و هزاران شاعر و ادیب دیگر نابود شدنی نیست و همانطور که اعراب و مغولها و انگلیس در دورههای مختلف نتوانستند فارسی را نابود کنند، امروز هم در افغانستان کسی از این توانایی برخوردار نیست که فارسی را نابود کند. این پیوند فرهنگی میان ایران و افغانستان و تاجیکستان خیلی عمیقتر از آنچیزی است که ما میپنداریم. ما بسیار همگونیم و زاده شده از یک ارزش فرهنگی هستیم. هر چند هنوز در دو سوی مرزها آدمهای کوته بینی هستند که میخواهند جلوی این پیوند را بگیرند.
شما به پیوند میان ساکنین ایران بزرگ اشاره کردید. چه اندازه افغانها یا تاجیکها به این مساله باور دارند؟
در افغانستان یک ضرب المثل هست که میگوید “آب اگر صد پاره گردد باز با هم آشناست”. همانگونه که شاعر عزیز بختیاری شادان شهرو بختیاری به من مینویسد “جدایی اختیاری نیست، بدخشان با همه دوری جدا از بختیاری نیست”
و همانگونه که جدایی اختیاری نبوده، این راهیابی به یکدیگر و به هم پیوستن یک چیز کاملا طبیعی است. مرزهای سیاسی برای مدتی سدی شد میان مردم این سرزمین بزرگ اما خوشبختانه چه در افغانستان، چه در تاجیکستان و چه در ایران جنبش نوینی در میان جوانان یک ارزشمندی و باورمندی به فرهنگ و ریشههای مشترکمان بوجود آورده است. ما بحثمان روی مرزهای سیاسی و تحمیلی نیست. هویت من هیچگاه نمیتواند محدود به افغانستان باشد. زبان و ارزشها و کیش من فراتر از افغانستان میرود. من خواسته باشم یا نخواسته باشم در بستر ایران بزرگ تعریف میشوم. چطور یک شیرازی میتواند به من که کودکی چهارساله بودم و حافظ را در افغانستان از بر میکردم، بگوید تو در حافظ شریک نیستی؛ یا چطور من میتوانم به یک اصفهانی بگویم تو در ناصر خسرو و مولانا شریک نیستی. ریشههای ما مشترک است و روزگاری این مرزهای دروغین و سدهای تحمیلی برداشته میشود. از طرف دیگر دنیا به سوی ارزشهای مشترک و همدیگر پذیری در حرکت است. هر چند این جنبش به آهستگی در حرکت است اما من باورمندم حکایت روزگار ما و این کوردلان و کوته بینانی که زمام قدرت در دست آنان می باشد در این سرزمینها مثال بیتی است که میگوید “آن کس که اسب داشت غبارش فرونشست / گَرد سُم خران شما نیز بگذرد”. در نتیجه این زبان و فرهنگ، خودش را در دل فرزندان این سرزمین از شیراز و اصفهان و خوزستان تا سمرقند و بخارا زنده نگه داشته و پیوند دوباره این فرزندان در آینده حتی اگر کسانی نخواهند، ناگزیر است.
شما در نوشتههایتان به نوعی ملت سازی در افغانستان اعتقاد دارید. آیا فارسی زبانان هدف این ملت سازی بودند؟
بحث ملت سازی در افغانستان بیشتر توسط انگلیس و برخی نیروهایی که در تغییر سرنوشت افغانستان نقش داشتند، صورت گرفت. اول انگلیس زبان فارسی را در هند از بین برد. بعد برای اینکه ریشههای مشترک ما را خشک کنند، آمدند سرزمینمان را چند تکه کردند بطوری که نام یکطرف شد افغانستان، یک طرف شد تاجیکستان. زبان فارسی در افغانستان، دری شد در تاجیکستان تاجیکی و در ایران فارسی ماند و به هر گونهای تلاش کردند ما را متفاوت از یکدیگر جلوه بدهند. بحث ملت سازی در افغانستان یا ایجاد روند ملت سازی بر اساس ارزشهایی برساخته شده آغاز میشود که اصلا توان پیوند دادن مردمان افغانستان را ندارد. از جمله میتوان به هویت افغانی اشاره کرد و در واقع منظور هموطنان پشتونمان است که در ابتدا حتی به پشتونها هم اطلاق نمیشد؛ در ابتدا احمد شاه عبدالی از شاهان پشتون تبار افغانستان میخواست پشتونها را زیر واژه افغان منسجم کند تا اینکه در دوره عبدالرحمن، او تعدادی از مخالفانش را تبعید کرد. پسرش حبیب الله وقتی پس از مرگ عبدالرحمن سر کار میآید، عفو عمومی اعلام میکند و برخی مخالفان پیشین به افغانستان باز میگردند. یکی از کسانی که به افغانستان بازگشت محمود طرزی است که پدرش توسط عبدالرحمن تبعید شده بود. او که در دربار عثمانی بزرگ شده بود و پس از بازگشت زیر تأثیر اندیشههای پان ترکی و ناسیونالیسم غربی، بنیان هویت افغانی را بنا میگذارد و حتی جایی میگوید باید تا سه سال آینده هویت افغان و زبان افغانی جای هویت و زبان فارسی را در افغانستان بگیرد. خشت این عمارت از همان موقع کج نهاده شد و حتی در آن زمان که این هویت سازی صورت میگیرد بسیاری اعتراض می کنند و عواقب آن را می گویند از جمله روزنامهای به نام حبل المتین بوده است که تلاش میکرده با نوشتههایش به دولت پیشنهاد کند به جای اینکه یک زبان مصنوعی و ساختگی را به مردم افغانستان تحمیل کنید زبان فارسی را میان پشتونها و افغانها رواج بدهید تا مردم کشور از ارزشهای فرهنگ ایرانی محروم نشوند. اما اعتنایی به این پیشنهادات نمیکنند، در واقع به دنبال پشتونیزه کردن افغانستان بودند و خلاصه همه چیز افغانی میشود تا جایی که واحد پول افغانستان را تغییر میدهند و افغانی مینامند. با آنکه زبان پشتو ریشههای ایرانی دارد و این حق مسلم پشتونهای افغانستان است که زبان محلی خودشان را داشته باشند و ارزشهای فرهنگ محلی خود را حفظ کنند اما کسانی که این ملت سازی را انجام دادند به دنبال یک ناروایی سعی کردند زبان پشتو را با برابرسازی، جایگزین فارسی بدانند که خب این هیچگاه امکان پذیر نشد و زبان رسمی کشور باید فارسی میماند. سیاست در افغانستان سیاست حذف بوده و هنوز هم هست.
به نظر شما هنوز این روند فارسی ستیزی در افغانستان وجود دارد؟
بله. هنوز در افغانستان به شدت بحث فارسی ستیزی وجود دارد. من شدت فارسی ستیزی را با یک مثال توضیح میدهم. در افغانستان برای واژه فارسی دانشگاه، واژه پوهنتون را که به زبان پشتو است استفاده میکنند. بعد آمدند با استناد به ماده ای که در قانون اساسی برای حفظ اصطلاحات ملی وجود داشت، تمام تابلوهای دانشگاهها را پایین کشیدند و تابلوهای جدیدی که واژه پوهنتون روی آنها نوشته شده بود را نصب کردند. اینکار باعث اعتراضات شدیدی از طرف مردم شد و حتی در بلخ دو جوان دانشجو در این اعتراضات توسط نیروهای پلیس کشته شدند و تعداد زیادی زخمی و عدهای هم زندانی شدند. یعنی با چنین زورگوییهایی فارسی ستیزی در افغانستان وجود دارد. جالب اینجاست در افغانستان کسانی که مثلا از واژه دانشگاه استفاده می کنند به پشتون ستیزی متهم میشوند و به آنها میگویند جاسوس جمهوری اسلامی هستند و به رفتار ضد ملی متهم میشوند. یا اگر رسانههای افغانستان را پیگیری کنید میبینید که هنوز هم بسیاری هستند که با بیحیایی تمام در برنامههای تلوزیونی و رادیویی میگویند این سرزمین متعلق به پشتون هاست و بقیه تبارها مثل هزارهها و تاجیکها مهاجرند. نمونه دیگر اینکه در سرود ملی افغانستان نام تبارهای مختلف آمده، برخی از پشتونها میگویند باید نام این تبارها از سرود ملی حذف شود چون به نظر آنها نام کسانی که متعلق به افغانستان نیستند در سرود ملی کشور توهین به پشتونها است.
با توجه به توضیحاتی که دادید، واکنشها به انتشار کتاب «من ایرانم» شما در افغانستان چگونه بود؟
کتاب “من ایرانم” مدتها طول کشید که در افغانستان ناشر پیدا کند. واقعا احساس میکنم خیلیها میترسیدند که این کتاب را چاپ کنند یا بعد از اینکه چاپ شد در موردش اظهار نظر کنند. پس از انتشار این کتاب برخوردهای بدی را هم شاهد بودم. انواع برخوردهای تند و ناسزا را در مورد من داشتند و من را متهم میکردند که از جمهوری اسلامی پول گرفتم یا خرج تحصیلات مرا میدهند. حتی بعضی ها “من ایرانم” را میخواندند “من ایرانیام” و مرا به بیهویتی متهم میکردند. البته برخی از فارسی زبانان افغانستان هم به من میگفتند دولت جمهوری اسلامی ماهیانه چند افغانی را به دار میکشد بعد شرم نمیکنی نام کتابت را گذاشتهای «من ایرانم»، که من در پاسخ آنها میگفتم اگر حکومتی چند هموطن مرا به جرم کرده یا ناکرده دار زده است این دلیل نمیشود که من از هویتم متنفر شوم و یا از ریشههای تاریخیام بگذرم یا خودم را فراموش کنم و نمیتوانم از بستر فرهنگی که هویتم در آن تعریف میشود بگذرم. برعکس بازخوردی که من از فارسی زبانان نقاط دیگر دنیا گرفتم بسیار مثبت بود.
و کلام آخر؟
من پیام گونهای به پارههای تنم در ایران و هر جایی که هستند دارم. برای مدت خیلی زیادی ما را از یکدیگر محروم نگه داشتند و تلاش کردند ما را در ذهن هم بکشند. در ایران یک هویت ایرانی داریم که همه تبارها زیر این چتر هستند اما در افغانستان بحث خیلی پیچیده است. هویت افغانی هویت مردم افغانستان نیست. افغانستان یک سرزمین فارسی زبان است و اگر ما تاریخ ادبیات فارسی را بخوانیم بسیاری از بزرگان ادبیات فارسی برخواسته از خراسان بزرگ هستند. همانطور که من خودم را در وجب وجب ایران امروزی از اصفهان تا خوزستان تا کردستان شریک میدانم، از همه ایرانیان هم می خواهم مرزهای سیاسی را دست کم در ذهن خودمان خط بزنیم و محو کنیم. ما همه فرزندان یک فرهنگ و یک سرزمین هستیم. کوشش کنیم که همدیگر را با تفاوتهایمان بپذیریم، چون باور دارم این تفاوتهایمان ما را زیباتر میسازند. از هر رنگی که هستیم، پیرو هر دین و آیینی که هستیم، از یاد نبریم که ما تنها و تنها در بستری از فرهنگ ایرانی و زبان فارسی معنا میشویم و ارزش داریم. اگر جهان ما را میشناسد به خاطر همین فرهنگ میشناسد و اگر نابود شویم به خاطر نابودی این فرهنگ است که نابود میشویم.
من امیدوارم هستم فرزندان این سرزمین از بدخشان و سمرقند و بخارا تا اصفهان و خوزستان و نخجوان دست کم در بُعد فرهنگی دوباره یکدیگر را پیدا کنند و دست در دست هم دهند. من باور دارم مسؤلیت بزرگی متوجه ما به ویژه جوانان افغانستان است. ما بار صدها سال اندیشهای که در این سرزمین نشده و خدمت فرهنگی که در این سرزمین نشده است را به دوش میکشیم و از طرفی گاهی میبینم چقدر من افغان در ذهنیت جوان ایرانی ناآشنا هستم و برخی جوانان ایرانی چقدر از تاریخ و ارزشهای مشترک بین ما بیخبر هستند. پس باید سعی کنیم آگاهی بدهیم و پیوندهای مشترکمان را از یاد نبریم و همانطور که در یکی از اشعارم میگویم “بنی آدم گر از یک جوهراند، ما را یکیتر باشد آن گوهر”.
- ۹۸/۰۶/۱۴