عاشق سینه چاکی که ترانه شد :
عبده محمد للری ( داستان عاشق سینه چاک بختیاری)
للر منطقه ای از توابع شهرستان مسجدسلیمان یا دقیقتر شهرستان اندیکا، للر حد فاصل خوزستان وچهارمحال بختیاری است منطقه للر دارای آب وهوایی ییلاقی دارای درختان انبوه ازجمله باغات انار، منطقه کتک نیز درمجاورت للر میباشد. این مناطق دارای ناردانه معروف هستند (دانه انار خشک شده). للر متعلق به ایل هفتلنگ باب بهداروند طایفه للری میباشد وکتک متعلق به ایل چهالنگ ممصالح طایفه کتکی میباشد. للر رابه روایتی جعفر قلی خان بهداروند از چها لنگها خریداری کرده بود.
دیرونه به زر خریم للر به گامیش
کلبعلی بعد خودم پا بنه وا پیش
واما عبده محمد للری مردی ازایل هفلنگ (هفتلنگ)بختیاری از تبار بهداروند از طایفه للری او فرزند علیبک للری
خدابس موری زنی از ایل هفلنگ (هفتلنگ) بختیاری از تبار دورکی طایفه موری اسهوند او دختر بهلول موری اسهوند
نشست وملاقاتی که خود (علی بلدی) با عبده محمد داشت:
در اسفندماه سال یکهزاروسیصدوهشتادوسه شمسی من (علی بلدی) که از اعضای اصلی سازمان جمعیت بختیاری بودم جهت ملاقات و فیلمبرداری از عبده محمد به اتفاق حاج علیمراد ناصری کتکی وکربلائی حبییب ابراهیم وند ازایل ذلقی به سراغ عبده محمدللری رفتیم. اما خبر داشتیم که اوبه منزل پسرش به دزفول آمده بود، نزدیک غروب بود که سه نفرمان از شوشتر به سمت دزفول با یک ماشین حرکت کردیم هوا تاریک شده بود که درب منزل پسرش که بین مدرس و ولی آباد دزفول بود رسیدیم پسرش در راباز کرد ما را به گرمی تحویل گرفت آن دونفر را بطور کامل میشناخت آنها ابتدا مرا معرفی کردند جریان را به او گفتند او بیان داشت پدرم الان دربیماستان بستری است دوسه روز دیگر مرخص میشود. ما خداحافظی کردیم مجددا سه روز دیگر دوباره هر سه نفرمان به دزفول برگشتیم رفتیم منزل پسرش عبده محمد هم از بیمارستان مرخص شده بود. نشستیم پس ازسلام احوالپرسی وبد نباشی به عبده محمد ، حاج علیمراد ابتدا مرا به عبده محمد معرفی کرد او بزرگان طایفه ما را کامل میشناخت، سراغ میگرفت من هم به او جواب می دادم اما افرادی که میگفت اکثراً فوت کرده بودند که من فقط نام آنها را شنیده بودم. بلاخره سر سخن را در مورد قضیه با وی باز نمودم. از او سؤال کردم که قضیه خودت و خدابس را بیاد داری ، او یک مرتبه اشک درچشمانش حلقه بست لحظهای چیزی نگفت، سپس با لبی گریان چشمانی اشک بار سه مرتبه گفت: پس بیاد ندارم! پس بیاد ندارم !پس بیاد ندارم! (چرا بیاد نداشته باشم)
با او قرا گذاشتیم که فردا گروهی هستیم که می خواهیم از شما درمورد داستان خودت وخدابس فیلمبرداری کنیم مشکلی نیست؟ گفت مشکلی نیست خدمت هستم. صبح روز بعد دوباره من (علی بلدی) به اتفاق کربلائی حبیب ابراهیم وند، احمد بارونی (احمد بختیاری) مسئول سازمان جمعیت بختیاری شعبه شوشتر، ناصر جمشیدی بلیوند، مجید زیلائی بهداروند، امید زرده کوهی بابااحمدی، خلاصه نزدیک به بیست نفر بودیم که از شوشتر به سراغ عبده محمد للری به دزفول رفتیم اما این مرتبه حاج علیمراد مهمان داشت ونتوانست با ما بیاید تا به منزل پسر عبده محمد رسیدم پس از سلام خوش آمدی عبده محمد از من سئوال کرد علیمراد نیامده؟ من به او گفتم که مهمان داشت نتوانست بیاد بلاخره داستان را از وی پرسیدیم که او بطور کامل به شرح زیر بیان داشت:
گفت من درآن زمان با همسر اولم که دختر حاج آزاد للری یکی از بزرگان للر بود ازدواج کرده بودم و یک پسر هم داشتم، پسر بزرگم که ستار نام دارد، مال (خانه) بهلول موری ( پدر خدابس ) هم در منطقه شیمبارسر رگ امام زاده صالح ابراهیم (ع) بود ، آشنایی دیرینه ای هم با وی داشتیم به خانه وی رفت وآمد داشتم که درآن موقع به خدابس دلبستم از اوبه پدرش خواستگاری کردم جواب مشخصی به من نمیداد ، مرا امروز فردا می کرد تا فکر بکنم، تا با دخترم صحبت کنم، تا با فامیلهایم صحبت کنم بلاخره فکر کرد که شاید من منصرف شوم اما ناگفته نماند خدابس هم به ازدواج با من علاقه زیادی داشت، ولی نمیتوانست پیش پدرش رو کند. بعد از گذشت چند ماه فهمیدم که خدابس را میخواهند به شخص دیگری بنام احمد بدهند (ازدواج کند) خیلی ناراحت شدم خدابس هم چنان ناراحت بود و بغض گلویش را گرفته بود که نمیتوانست حرف بزند من به خانه بهلول پدر خدابس رفتم وگفتم چرا نامزد مرا به کس دیگری داده ای بهلول جواب داد من دخترم را به مرد متأهل نمیدهم خلاصه با بحث گفتگو بجایی نرسیدیم من از خانه بهلول بدون خداحافظی بلند شدم خدابس هم به منزله اینکه مرا بدرقه کند چند قدمی کنار خانه بامن راه آمد به او گفتم دختر شما راضی به ازدواج با من هستی؟ خدابس جواب داد من اگر ازدواج کردم فقط با خودت عبده محمد. گفتم قاصدی پیش تو میفرستم پناه بر خدا درست میشود. خلاصه چهارشنبه 21 ماه شب عروسی خدابس با احمد بود. دو اسب وزین شده آماده کردم در نزدیک مال بهلول پدر خدابس رفتم دستمالی که همیشه دور گردنم بود را باز کردم برای نشانه واطمینان به قاصدی که واقعاً راز نگهدار وزرنگ بود دادم گفتم به خدابس بده وجایگاه مراهم به خدابس نشان بده. خدابس هم درحالی که همه مشغول انجام کارها برای مهمانها که صبح به عروس میآمدن بودن از فرصت استفاده نمود و بدون اینکه کسی بفهمد بدنبال قاصد خودش را به من رساند . هردومان سوار شدیم خودمان رابه باغات کتک رسانیدیم . بعد از چند ساعت که مطلع شدند خدابس کجا رفته او را غیب زده، در جستجوی خدابس بودند اما ردی هم از ما را پیدا نکردند. ولی میدانستند که کار من است. صبح زود بود که ملا محمدحسین یکی از کلانتران ایل چهالنگ (کتکی) مرا در باغ دید گفت عبده محمد خیر باشد گفتم خیر نیست شر است. وقتی که داستان را برای وی گفتم خیلی ناراحت شد! وگفت چرا این کار را کردی؟ گفتم کار بدی نکردهام آن دختر به رسم امانت پیش من است. فقط تورا به خدا کاری بکن که ما باهم ازدواج کنیم. ملا محمدحسین یک جاجیم برای رواندازمان ومقداری آذوقه خوراکی برای من آورد، من وخدابس تا شب در باغات کتک ماندیم هوا که تاریک شد رکابزنان خودمان را به کوه لیله رساندیم به مدت یک ماه تمام سر کوه لیله بودیم که بجز قاصدی که برای ما آب و نان میآورد هیچکس ما را نمیدید . هردو طایفه (طایفه للری ، طایفه موری) در جستجوی ما بودند، بزرگان هم در فکر آرامش ایل و از بین بردن اغتشات دو طایفه نسبت به موضوع ما.
در آن زمان امیر بهمن خان صمصام حکومت وقت ایل بختیاری بود و از قضیه کاملا اطلاع داشت. بزرگان طایفه للری و کتکی و بزرگان طایفه موری در آن زمان (ملا غلامرضا، ملا فیض اله، ملا پیرزا، ملا بازفتی) درمورد قضیه من جلسهای داشتند من به وسیله قاصدی که داشتم و به من اطلاعات میرساند اطلاع یافتم خدابس را در کوه مخفی کردم وخودم را به مجلس آنان رساندم پس از سلام و نشستن گفتم ای بزرگان ایل شما را به خدا قسم میدهم که من و خدابس عاشق هم هستیم یا مشکل ما را حل کنید که به هم برسیم یا با همین اسلحه خودم که به شما تقدیم میکنم مرا بکشید. جالسین هم از این حرف من خوششان آمد در همین حین بود دو سوار را مشاهده کردیم که به مجلس ما ملحق شدند وگفتند که از مامورهای امیر بهمن خان هستیم. خان گفته که بزرگان ایل موری سریعاً پیش من بیانند وخدابس وعبده محمد را هم پیدا کنند وبا خود بیاورند. حضررات موری مامورهای خان را با احترام فرستادن وگفتند ما حتماً در اسرع وقت خدمت خان میرسیم. مامورین رفتن وبزرگان ایل هم چندی بعد از مامورین رفتن خدمت خان، من هم رفتم وخدابس را برداشتم ویک دوساعت بعد از اینکه بزرگان رفتند. رفتیم خدمت خان. امیر بهمن خان پرسید شما عبده محمد ریسی للری هستی؟ گفتم بله من عبده محمد هستم. خان پرسید چرا دختر مردم را دزدیدی؟ جواب دادم خان من دختر مردم را با زور نبردهام او را ندزدیدهام همدیگر را دوست داشتیم ومیخواهیم با هم ازدواج کنیم. به من در حالی که سر پا ایستاده بودم و به سولات خان پاسخ مید ادم گفت بنشین. خان با صدای بلند گفت خدابس صادقی؟ خدابس با لباسهای زیبای محلی که به تن داشت بلند شد وجواب داد بله، خان سوال کرد عبده محمد شما را با زور برد و مجبورتان کرد که با او رفتید خدابس جواب داد ای خان عبده محمد مرا مجبور نکرد وبا زور نبرد ما همدیگر را دوست داشتیم من اورا مجبور کردم که با هم برویم و از شما خان بزرگ میخواهم که مشکل ما را را حل کنی تا به هم ازدواج کنیم. سپس خدابس به حضرات موری رو کرد وگفت که هیچ کس حق ندارد به عبده محمد کاری داشته باشد من دوست دارم با او ازدواج کنم. خان شوهر اول خدابس را خواست و به اوگفت که من خدابس را به شما میدهم مشروط براینکه دیگر نگذارید با عبده محمد برود. گفت خان به خدا هرکاری بکنم آخرش میرود، خان به او گفت که این زن به درد تو نمیخورد سپس خان به حضرات موری گفت سریعاً این برنامه را تمام کنید که به رسم بختیاری همان جا صورت مجلس ازدواج من وخدابس را نوشتند وامیر بهمن خان صمصام هم مهر نمودند و شیربهاء که در محل بختیاری رسم بود را مشخص کردند به پدر دختر (بهلول صادقی) تحویل دادم خان گفت که رضایت احمد را باید جلب کنید. درحالی که روبروی خان ایستاده بودم واز خوشحالی در خود میپیچیدم دست را به نشانه اطاعت روی چشمم گذاشتم. خان گفت که چه داری بهش بدی؟ گفتم خان انبارهای غله ام را غارت کرده دویست من گندم و دویست وپنجاه من جو ازمن برده، گندمها برای او جوها را پس بده، یک راس ماده گاو و یک راس ورزا (گاونرکه با آن شخم می زنند) ازمن برده ماده گاو برای او ورزا رابه من بده، یک راس قاطر ویک راس خر از من برده خر برای خودش وقاطر را به من پس بده. خان به او گفت راضی هستی؟ او گفت نه. خان گفت راضی نیست، گفتم خان هرچه از من غارت کرده همه برای خودش، خان به او گفت با این حرف راضی هستی؟ اوآرام گفت بله. من مبلغ دوتومان به عنوان شیرینی به مامورین خان دادم مبلغ دویست تومان هم به کدخدایان موری، خان به من گفت که به محض اینکه من به قلعه زراس آمدم خودت را به من معرفی کن (قلعه زراس منطقه ای در اندیکا مقر حکومتی خان در اندیکا بود). من وخدابس به مسجدسلیمان آمدیم ودر محضر ازدواج نمودیم. درمدتی که ازدواج نکرده بودیم خدا وکیلی مثل محارم با هم بودیم. خدابس را به محل خودمان نزدیک چالمنار آوردم میخواستم که خانهای جداگانه برای او و همسر اولم که دختر حاج آزاد للری بود و از یک خانواده محترم بود تهیه کنم همسر اولم قبول نکرد وگفت این دختر غریب است و ما با هم در یک خانه زندگی می کنیم البته اگر او دوست داشته باشد. هردو همسرم درصفا و صمیمیت در یک خانه زندگی می کردند، به حکم خان هم توجه نکردم و دیگر خودم را به او جهت جریمه قانونی معرفی نکردم. یک سال و نیم از ازدواج من وخدابس میگذاشت در حالی که خدابس شش ماه حامله بود او مبتلا به یک بیماری نامشخص شد من هم کنارش نشسته بودم مامورهای خان وارد خانه شدند ومرا دستگیر کردند وبه قلعه زراس بردند، شب مبلغ یک تومان به دو مامور دادم مرا آزاد کردند همان شب به خانه خودم واقع در چالمنار آمدم تا از در وارد شدم خدابس تا که چشمش به من افتاد در حالی از شدت درد به خود میپیچید و به مادرش تکیه داده بود بلند شد وسرش را روی شانهام گذاشت وگفت بنشین تا که نشستم انگار اصلا جان نداشته. از آن روز که خدابس رحمت خدا رفت یک روز نبوده که بیاد او نباشم. سه ماه تابستان کنار قبر او خوابیدم .
عبده محمد بعد از گذشت سالها هنوز هم در حالی که از معشوقه خود (خدابس ) حرف میزد اشک از چشمانش سرازیر میشد . بعد از اینکه صحبتش تمام شد من سوال کردم که سن شما چند سال است عبده محمد گفت من بیشتر یکصدودهسال سن دارم من تعجب کردم به پسرش نگاه کردم پسرش گفت که او در شناسنامه متولد1293 شمسی است ولی راست میگوید در منطقه للر افراد اداره ثبت احوال دیر آمدند شناسنامههای افراد آن زمان تاریخ تولدشان دقیق نیست سن پدرم همان است که خودش میگوید.
عبدمحمد در طول عمر خود سه بار ازدواج نمودند ازدواج اول او با دختر حاج آزاد للری بوده که ثمره آن سه پسر ویک دختر بوده ازدواج دوم آن با خدابس بوده و ازدواج سوم با بیبی جونی للری بود که ازدواج دوم وسوم هیچ ثمرهای نداشته.
بعد از این صبحتها، آقای ناصر جمشیدی شروع به خواندن ابیاتی که در وصف این موضوع بود نمود و آقای مجید زیلائی هم نی مینواخت عبده محمد هم با شنیدن آهنگ وآواز واسم معشوقهاش خدابس شروع به گریه کردن نمود او هم دیگر نخواند کربلایی حبیب ذلقی از وی سوال کرد که شعرهایی که گفتهاند خود ساخته ای یا دیگران؟ گفت بعضیها را خودم گفتم و بعضی را دیگران.
خانواده عبده محمد خانواده مهماننواز ومحترمی هستن ما نهار نزدیک بیست نفر مهمان بودیم حدود بیست نفر هم بچهها ونوههای عبده محمد بودن که همگی ناهار منزل ستار پسر ارشد عبده محمد بودیم هرچه اصرار کردیم نگذاشت قبل از ناهار از خانه او برویم. واقعا سنگ تمام گذاشتند.
عبده محمد در فروردین 1388 جان به جان آفرین تسلیم کرد و در قبرستان فامیلی او در منطقه للر خاکسپاری شد.
راوی: علی بلدی
- ۹۸/۰۶/۰۷
عرض ادب استاد
داستان زیبایی داشت این عشق هرچند با مردان چند همسر موافق نیستم ولی عشق زمان ومکان نمی شناسه..
اما بنده بیشتر مجذوب شخصیت پشت پرده ی همسر اول عبده محمد للری دختر حاج آزاد شدم که چقدر بزرگمنش بودن و تا چه حد به همسرشون علاقه داشتن که ایشون رو بعد از قضیه این عشق از خود و خانواده نروندن!!!
البته اطلاع ندارم اما شاید هم این جزئی از فرهنگ ایشون بوده
اما اگر من بودم هرگز چنین چیزی رو قبول نمی کردم :)
واقعا بزرگواری میخواد تقسیم عشق با دیگری...