نام آریایی , نژاد آریایی , کوچ آریایی
آنچه می خوانید دیدگاه مهرداد ایران مهر در خصوص نام و نژاد و کوچ آریایی هاست . انتشار آن توسط شادان بلاگ به نشانه ی تایید یا رد آن نیست . صرفآ جهت علاقمندان به این موضوع " بخصوص پژوهشگران در این حوزه " ارسال شده است.
مهرداد ایرانمهر
استعمار بسیار ماهر است. 300 سال استعمار اروپایی، 200 سال کارکرد بنیادهای شرقشناسی و 100 سال حضور پررنگ و مستمرِ نظری و عملی، آنقدر ایشان را کارکشته کرده است تا بتوانند با کمترین هزینه و با استفاده از نیروی خود شرقیان، ایشان را گیج و سردرگم نمایند.
«ماکیاول» سیاستمدار ایتالیایی سدۀ 16، در کتاب «هنر جنگ» مینویسد:
«اگر بخواهی ملتی را به بردگی بکشی، فرهنگ و هویت او را در هم بشکن؛ و اگر فرهنگ او خدشهناپذیر بود، تا آنجا که میتوانی از دروغ بهره بگیر و آن را از پای در بیاور. چون زمانی که ابزار راستی را در دست نداری، دروغگویی بزرگترین اهرم برای پیروزی است».
ما ایرانیان، تاریخ سرزمین خود را بد آموختهایم و هنوز هم بد مىآموزیم. تاریخ میهن ما را دیگران نوشتهاند، نه خودمان. ما میراث مادران و پدرانمان را از دریچۀ چشم دیگران نگریستهایم؛ و این دیگران نیز، بیشتر نه تنها بیگانه، که دشمن بودهاند.
هگل تاریخنویسی را سه بخش میکند:
نخست «گزارش»(report)، و او برین باور است که راستترین نوع تاریخ همین «گزارش» است. این همان مطالبی است که حاضرینِ در هر رویدادی، آن را به مقام بالاتر ارائه میدهند. دومین نوعِ تاریخنویسی را «تاریخِ اندیشیده (reflechi)» مینامد، و آن تاریخی است که به باور او «معمولی» بوده و تاریخنویسان مینویسند، یعنی همان تاریخی که اندیشۀ ما در آن دخیل است. و نوع دیگری که او آن را فراتر از تاریخ میداند، «فلسفۀ تاریخ» است؛ که در آن اندیشه و به ویژه آرمانهایمان را دخالت میدهیم.
در کتابِ «تاریخ چیست؟/ ادوارد هالتکار» میآید: «تاریخ نوشتن، به معنای آینده را در گذشته دیدن است». پس هگل مجاز میداند که تاریخنگار، آرمانها و اندیشههایش را بار نوشتهها کند. بدین معنا که گذشته را در آیینۀ آینده ببیند و اندیشهها و آرمانهایش را در قالب آن بیان نماید. به هر روی، هر رخدادنگار سادهای هم که بر بیطرفی بکوشد -کاری که در علوم انسانی، بسیار دشوار است- باز هم در پایان، رخدادها را از غربال ذهناش گذرانده و آرای شخصی و آرمانهایش را در آن دخالت خواهد داد. اکنون تصور کنید که با چنین باوری، تاریخ ملتی را دشمنانش بنویسند و بعد نیز همۀ دنیا جمع شده و آن را تایید نمایند!
زندهیاد استاد مرتضی ثاقبفر:
ما اصلا نیازی به تاریخسازی نداریم. ما نیازی نداریم که داشتههایمان را وارونه نشان دهیم. هنگامی که مدارک تا این اندازه روشن است.
ما باید خیلی بیشتر از غربیها روی تاریخ و فرهنگمان کار کنیم. چرا باید همۀ تاریخ ما را بیگانگان برایمان بنویسند؟ اگر ما درست کار کنیم و کوشا باشیم، هیچکس جرات نمیکند که ریشخندمان کند. همچنین نباید سخنان میهنپرستانۀ افراطی و بیجا بر زبان بیاوریم، چون این فریب دادن مردم است. ازین رو مردم در آینده، از هر چه ایراندوستی و فرهنگ ایرانی است، بیزار خواهند شد. فرض کنیم که 15-10 سالی هم حکومتی میهنپرستانه بر این پایه تشکیل دهیم؛ اما چه سودی دارد اگر که مردم پس از آن، از هر چه ایران و ایرانپرستی است، گریزان شوند! پس بهتر است که راست بگوییم، و تندروی و کندروی نکنیم.
بزرگترین سربلندی برای ما اینست که چنین فرهنگی داریم. اگر هویّتمان را بهتر بشناسیم، دیگر نیازی به جعل و نیز برخی تندرویها نداریم. امید است، بر خلاف آنچه که متاسفانه در یک سدۀ گذشته شاهدش بودهایم، بر اساس احساساتی زودگذر رفتار نکنیم که ضربهزننده به هدف اصلیمان باشد؛ و امیدوارم که در میهنپرستی راه درست را برگزینیم.
بدبختانه، یک سده است آفتی به نام «آریایی» مانند بختک به جان فرهنگ کشورمان افتاده است و هیچکس هم نمیداند که نخستین بار چگونه و از کجا سر و کلهاش به یکباره پیدا شد!
در اینجا از سه منظر این موضوع را بررسی خواهیم کرد:
- یکی بررسی نام کهن کشورمان ایران، که در آن نشان خواهیم داد هیچ پیوندی با واژۀ جعلی «آریا» نداشته و ندارد.
- دیگری بررسی مبحثی موسوم به «نژاد» که امروزه به غلط ایرانیان را منسوب به نژاد موهوم آریایی میکنند، و اینکه اصلا خود واژۀ نژاد اینک در جای نادرست خویش در ادب و فرهنگ ما به کار میرود.
- سوم نیز بررسی موضوع ساختگی «کوچ آریایی» و انتساب تبار ایرانیان به جمعیتی مجعول که اساسا وجود خارجی ندارد، که ما بخواهیم پیوندی با ایشان داشته باشیم یا نداشته باشیم.
یک مورخ و متکلم مسلمان میگوید «ایرانیان بر اثر وسعت کشور و تسلط بر همۀ اقوام و ملل از حیث عظمت و قدرت، به منزلتی بودند که خود را آزادگان میخواندند...».(ابن حزم، الفصل، چاپ مصر)
گویا همین نقل باعث شده تا بسیاری که واژۀ ایران را برگرفته از «آریا» میدانند(!)، همین معنا را بدان نسبت داده و چنین ترجمه کنند که آریایی یعنی نجیب و بزرگوار و آزاده...؛ که در دنباله خواهیم دید این معناهای ساختگی و خیالی، نه مربوط به نام جعلی آریاست و نه ربطی به معنای نام زیبای کشورمان «ایران» دارد.
چند نمونۀ کهن و نوین از واژۀ «ایران»:
در مصری «ایریپات - شاهکِ ایر»، در اوستایی «اَئیرینه وَئِیژنگَه(ایرانوج)»، مانَوی «ایر»، پارسی نو «ایرانشهر»، نقل مسعودی «ایرانشهر (شهر نیکان)»، در شاهنامۀ فردوسی «دریغ است ایران که ویران شود».
تنها جایی که هجای بخش آغازین این واژه به گونۀ «آر...» آمده (آریَه)، وداهای هندی است. اما در هیچ یک از اسناد به جا مانده از دورههای گوناگون تاریخی ایران، واژگانی با هجای «آریا» و «آریایی» به چشم نمیخورد. تنها در چند کتیبۀ محدود «پهلوی اشکانی» خوانشی نزدیک به هجای یونانی این واژه (اَریَن) دیده میشود. در نوشتههای دورۀ اسلامی هم، از آنجا که شماری از آنها برگرفته از ترجمههای یونانی بودهاند، به چشم خوردن البته بسیار محدود واژگانی نزدیک به نگارش «آریا» چندان شگفتانگیز نخواهد بود.
از سویی، به دیدگاه بسیاری از زبانشناسان نامی جهان، هجای واژگان در زبانهای ایرانی همواره بر پایۀ خوانش زبَر (-َ) استوار بوده است، نه «آ» بلند. برای نمونه، هجای نامواژۀ «انوبنینی» به گونۀ امروزینش «آنوبانینی» نادرست است.
«خوَنیرَثَه (خونیرث)» نام اقلیمی در میان زمین بود که میهن مردمان ایرانی را در بر میگرفت. شش سرزمین دیگر در پیرامون آن قرار داشت.
ریشۀ نام «خوَنیرَثَه» باید از آمیختن واژۀ اوستایی «خوَر (خورشید)» برابر با «خوَن (خورشید)» و در پیوند با واژۀ اوستایی «خوینگ (از آن خورشید)»(خوین-گ/ خوَن/ خوَر) در ترکیب با واژۀ «رَثَه (چرخ)» بوده باشد، که معنی «چرخ خورشید» از آن به دست میآید. همین «چرخ خورشید»، نماد سرزمین و مردم ایرانی بود که به شکل چلیپا جلوه کرده و از کهنترین دوران، یکی از نمادهای فرهنگ ایرانی به شمار میرفت.
«ائیرینه وَئِیژَنگه»(سرزمینِ اَرّادهداران/؟) سرزمین نخستینِ مردمان ایرانی است، که البته در آسیای میانه، تاجیکستان، قفقاز و اینگونه مناطق (نوار جنوب روسیه) جای ندارد. این نام، پس از فراگشت چندهزار ساله، سرانجام به گونۀ «اَئیر/یَه/-وَن/گ/»، «ائیر-وَن» و «ایر-وان» در آمد که امروزه هنوز هم در نام پایتخت ارمنستان کنونی (ایروان /ایران/) بر جای مانده است.(وان /ان/: سرزمین)(پارسی باستانِ «ایرییَ...»)
همانگونه که آمد، نام «خونیرث» از دو بخش ترکیبی «خوَ(ی)ن(گ)» و «(ای)رَثَه» تشکیل شده است.(خوین-ای-رثه) چنانچه واژۀ «خون/یرث» را بررسی نماییم، درخواهیم یافت واک «ی» در پیوند با آوای تزئینی «ای» بوده که پیشوند واژۀ «رَثَه» به شمار میرود، و از سویی نیز واک «ی» در واژۀ «خوین/گ» فرو افتاده و سرانجام به گونۀ «خو(-َ)ن» در آمده است.(واک «ی» در واژۀ خونیرث، پس از واک «ن» جای دارد، نه پیش از آن)
همچنین دیده میشود که آوای تزئینی آمده پیش از واژۀ «رَثَه»، واک صدادار «ای» است، نه «اَ». زیرا چنانچه این آوا «اَ» میبود، واژۀ خونیرث میبایست به گونۀ «خونَرث» در میآمد. بدینگونه، وجود واک «ی» پس از «الف» آغازین در واژگانی چون «ایرییَ»(پارسی باستان)، «ایران»(فارسی نو) و... نیز توجیهپذیر خواهد بود.
از سویی، با واژۀ نوینتر «اَئیرینه وَئِیژَنگه» روبرو هستیم که سپستر به گونۀ «ایران-و(ی)ج» ثبت شده است. با دانستن مهتر بودن سرزمین خُنیرَه (خونیرث) نسبت به ایرانوج (هم از نظر زمانی و هم مکانی)، درمییابیم بخشهای نخست و میانیِ واژۀ «خوینگ-ایرَثَه-وَئِیژَنگه (سرزمین چرخ خورشید)»، یعنی «خوینگ-ایرَثَه...» در واژۀ «خونیرث» و نیز دو بخش میانی و پسین آن یعنی «...ایرَثَه-وَئِیژَنگه» در واژۀ «ایر(ان)وج» جلوهگر شده است. بنابراین، نام کنونی ایران با فرو افتادن واژۀ «خوینگ» از آغاز واژۀ ترکیبی «خوینگ-ایرَثَه-وَئِیژَنگه»، به گونۀ «ایرَثَه-وَئِیژَنگه» و سپس «اَئیری(ن)ه-وَئِیژَنگه»(با گرفتن معنای «سرزمین اَرّادهداران») در اوستایی و آنگاه به گونۀ «ایرییَ...» در پارسی باستان و سپس نیز «اِیران»(مانند خوانش واک «ی» در واژۀ پیدا) در پهلوی و «ایران» در فارسی نو (دری) در آمده است.
از این رو، دیده میشود که واژۀ مبهم «آریا» هیچ پیوندی با واژگان کهن و نوینی که در بالا آمد، ندارد. در سراسر ادبیات کشورمان نیز هیچگاه این واژه ثبت نشده و به کار نرفته است. این واژه به روزگار هخامنشی، با خط میخی و به زبان پارسی باستان، «ایرییَ» خوانده میشده است. اما شگفتا که برخی خود را داریوش فرض کرده و ادعا میکنند که در کتیبۀ بیستون واژۀ «آریایی» ثبت شده است!
پیر لوکوک در کتاب «کتیبههای هخامنشی» رویه 67 مینویسد: «همه بالاتفاق قبول دارند که نشانۀ a در آغاز مبهم است، و a در میان واژگان نوشته نمیشود». اما درین باره، دوستانی در تلاشند تا بگویند واک صدادارِ مربوطه در هجانگاری لاتینِ خط میخی، «آ» بلند خوانده میشود. نمونهای دیگر نیز، خوانش هجانگاری لاتین واژۀ «شاه» به خط میخی پارسی باستان «xsayatiya»، به گونۀ «خشَ یَ ثی یَ» خواهد بود، نه «خشایاثیا».
نام «ایران» در زبان پهلوی نیز به گونۀ «اِیرانشهر» آمده است.(Eranshahr) بر روی واک «E» با هجای لاتین این واژه، یک «خط تیره، [-]» جای میگیرد و بدینگونه، هجای آن در پهلوی «اِی (اِیران، مانند خوانش /ی/ در واژۀ /پِیدا/)» میباشد، نه «اِ (اِران)». در همین باره، برخی نیز علاقه دارند به جای شاپور سخن گفته و چنین وانمود نمایند که واژگان «اِیران و انیران» در کتیبههای ساسانی همان «آریایی و غیرآریایی» دلخواه ایشان است!
واژۀ مبهم و ساختگی «آریا» نه در ادبیات ایرانی و نه در سراسر شاهنامۀ فردوسی هرگز به چشم نمیخورد. برخی میگویند «فردوسی توان فهم زبانهای پهلوی و اوستایی را نداشته و به همین رو واژۀ آریا را نیز نمیشناخته است». اما همانگونه که آمد، این واژه هیچگاه در متون اوستایی و پهلوی به کار نرفته است. اگرچه که فردوسی و گروه پژوهشی ابومنصور نیز با ترجمۀ واژه «اهوره-مزدا» به گونۀ «خداوند جان و خرد»، نشان دادهاند چیرگی کافی بر زبانهای باستانی ایران داشتهاند.
به هر روی، شاید آنچه در این باره باعث انحراف اذهان در ایران و سوءاستفادۀ عامدانه غربیها از این موضوع شده است، نگاه خام به نگارش لاتین «Airya» بوده است. در جایی که، هجای این واژه چنین است «اَ(ئ)ی-ری-یَ»، که احتمالا با سادهانگاری، به گونۀ «آریا» هجا شده و بر سر زبانها افتاده است.
*نژادی موهوم موسوم به آریا:
امروزه انسانشناسان برین باورند که، «دستهبندی انسانها به نژادهای گوناگون، دیگر منسوخ شده و در تحقیقات علمی کاربرد ندارد. در واقع، دوران تکامل گونهای از انسان که از آن به عنوان انسان نوین یاد میکنند، هنوز آن اندازه طولانی نشده که بتواند نژادهای گوناگونی از آن مشتق شود. از این رو، لغت یا مفهوم نژاد عموما در تحقیقات نوین علمی دربارۀ گروههای انسانی به کار نمیرود...».
گونۀ انسان، پس از گسترش به بیرون آفریقا به سه زیرگونه بخش شد:
زیرگونۀ سیاه با خاستگاه پرورش آفریقایی، زیرگونۀ زرد با خاستگاه سرزمینهای شمال شرقی آسیا و زیرگونۀ سفید با خاستگاه قلمرو میانی با محوریت فلات ایران (غرب هیمالیا و هندو کوش تا شرق مدیترانه).
اخلاف آلاسکاییِ زردها نیز، از شمال قارۀ آمریکای شمالی تا جنوب قارۀ آمریکای جنوبی پراکنده شده و شاخهای به نام «سرخپوستان» را پدید آوردند.
شاید اگر یافتههای نوین کنونی سالها پیش به دست آمده بود، امروز روزگار ما جور دیگری بود و هماکنون چوب دو سر طلا میان استعمارگران بریتانیایی و نژادپرستان ژرمانی نشده بودیم. وزارت تبلیغات آلمان میکوشید، دیدگاههای برتری نژادی را در ایران گسترش دهد. فرستندۀ «رادیو برلین» تبلیغ میکرد که آلمانیها و ایرانیان از یک نژاد هستند و باید در جبههای یکپارچه ضد استعمار پیکار کنند. اگرچه نظریهپردازان ناسیونالسوسیالیسم مانند «آلفرد روزنبرگ» برین باور بودند که ایرانیان هیچ پیوندی با آلمانیها ندارند، اما بهرهگیری از عواطف ایرانیان را برای پیشبرد هدفهای خود سودمند میدیدند.
در همین باره، شیوۀ کاربرد واژۀ «نژاد» در فرهنگ ایرانی نیز به گونهای است که به هیچ وجه با کاربرد آن در دوران کنونی همخوانی نداشته و منطبق نیست.
برای مثال، واژۀ «نژاد» در شاهنامۀ فردوسی به معنای نسل و پشت و تبار خانوادگی به کار رفته است:
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد به یاد
که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند
در اینجا حرف «تا» پیش از واژۀ «نژاد» به کار رفته است، نه «از». یعنی نمیگوید «اگر از صد نژاد بپرسی»، بلکه میگوید «اگر تا صد نژاد (پشت) بپرسی». بنابراین منظور صد پشت خانوادگی خودمان است.
همچنین در جای دیگر از شاهنامه آمده:
نژاد از دو سو دارد این نیکپی ز افراسیاب و ز کاووس کِی
در اینجا نیز دارد تبار کیخسرو را بازمیگوید، که از یک سو فرزند فرنگیس دختر افراسیاب و از سوی دیگر فرزند سیاوش پسر کیکاووس است. یعنی بحثی در پیوند با تبار خانوادگی کیخسرو، نه نژاد به معنای نادرست و مغلوط کنونی.
دیدگاه یکی از پزشکان کشورمان در این باره را در زیر میخوانیم:
«از نظر مارکرهای ژنتیک، چیزی به نام نژاد آریایی وجود ندارد. مهم این است که مردم ایران، همگن و هموژن هستند، و اینطور نیست که دیواری بین یک قسمت از مردم ایران و قسمت دیگر باشد. هیچ کجا چیزی به نام نژاد، تعریفشده نیست. یک مشخصۀ ژنتیک، تنها در یک صفت خاص تعریف میشود. یعنی مثلا سیستم ایمنی چه واکنشی به یک مهاجم نشان میدهد و یا مارکرهای دیگرِ سطح سلول. ازین رو، اصلا چه نیازی است که از نظر ملی، چیزی به نام آریایی به وسط کشیده شود!».
دکتر جهانشاه درخشانی در گفتگو با امیرحسین رسائل میگویند:
«درست نیست که واژۀ نژاد را دربارۀ ایرانیان به کار ببریم. امروزه بهتر است به جای نژاد ایرانی، واژگان فرهنگ یا تمدن ایرانی را به کار برد. امروزه هر کس که زبان و جهانبینی ایرانی داشته باشد را ایرانی میشناسیم، حتا اگر سیاهپوست باشد».
و اما،
پژوهشهای ژنتیکی گروه پژوهشی دکتر مازیار اشرفیان بناب در دانشگاه پورتسموث که در چارچوب آزمایشهای جهانی ژنتیک و بر روی 26 گروه جمعیتی در ایران و نیز اسکلتهای دههزار سالۀ به دست آمده از شهر سوخته انجام شده، همگی نشان میدهند ایرانیان کنونی دارای پشتوانۀ ژنتیکی یکسانی با آن مردمان باستانی و دیگر شاروَندیهای کهن فلات ایران هستند؛ که این پشتوانه نه از آنِ کسانی به نام «آریاهای آسیای میانه» است، و نه آنکه در زمان کنونی آمیختگی ژنتیکی معناداری میان ما با ملتهای همسایه به چشم میخورد.
پس از انتشار این پژوهش مهم در آبان سال 90، با شرمساری فراوان، موجی از کینه و نفرت همراه با بیسوادی مطلق به سوی دکتر اشرفیان بناب روان شد. فهم نادرست و درک پایین از موضوع مورد مطالعه که با حقهبازی بیبیسی نیز همراه گردید، باعث شد تا شوربختانه جامعۀ ایرانی آن روی نژادگرای خود را به نمایش بگذارد. در حالی که، اساسا برای رد یک آزمایش، میبایست آزمایشی دیگر ترتیب داد و پاسخ یک پژوهش علمی باید با پژوهشی همسنگ داده شود، نه با پندار و گمان.
اما، همین امسال (95) رادیو زمانه یک پژوهش به اصطلاح ژنتیکیِ بیسر و ته را از گروه منتسب به کامیار عبدی و شرکا با نام بردن از دانشگاه ماینتس منتشر کرد که سفارشی بودن از سر و روی آن میریخت! موارد مبهمی نیز دربارۀ انسان زاگرس در آن آمده و ادعاهای کاملا نادرستی از بیارتباطی میان مردمان فلات ایران، آسیای خُرد و جنوب اروپا در آن گنجانده شده بود. یعنی درست بر خلاف نتایج پژوهش جهانی دانشگاه استنفورد زیر نظر پروفسور لوئیجی اسفورتزا بود که در «ماژوریتی رایتز» منتشر شده است.
جالب است همین شخص (کامیار عبدی) که در این پژوهش خود را استاد دانشگاه کالیفرنیا(!) معرفی کرده است، دو سال پیش در نشریۀ «سرزمین من» داد سخن سر داده بود که «آریاییان از اوکراین به آسیای میانه و سپس ایران وارد شدهاند»! اما اینک پس از ربوده شدن پژوهش «برنامۀ برابری»(مبنی بر تبار زاگرسی ایرانیان) از سوی همکارش (حامد وحدتینسب) و انتشار غیرقانونی آن در ایسنا و شبکه 4 سیما به نام خود، جناب استاد دانشگاه کالیفرنیا (کدام دانشگاه کالیفرنیا؟) نیز به یکباره اوکراین را به فراموشی سپرده و زاگرسشناس شدهاند. تاسف آنجاست، همان مردمی که سال 90 آن همه دشنام و ناسزا را نثار پژوهش علمی دکتر مازیار اشرفیان بناب کرده بودند، اینک و در برابر این حقهبازی و دزدی مطلق، آنچنان به تعریف و تمجید پرداخته و در باب آراء این مقالۀ سفارشیِ «رادیو زمانه» غزلها میسرودند که آدمی میانگاشت انگار با این پژوهش، دری از دربهای بهشت به رویمان گشوده شده است!
به هر رو، زمانی از انتشار پژوهش دکتر اشرفیان در سال 1390 گذشته بود و موج انتقادهای بیپایه و همچنین ظرافت بیبیسی در وارونهنمایی موضوع، باعث شد تا دکتر اشرفیان جوابیهای به بیبیسی بدهند که متاسفانه همین جوابیه هم از سوی بدخواهان داخلی، به عذرخواهی دکتر اشرفیان از ملت آریایی ایران تعبیر گردید!
توضیح در مورد نتایج یک تحقیق پیرامون نژاد ایرانیان
تحقیقات اخیر ژنتیکی اینجانب (مازیار اشرفان بناب) نشان می دهند که عموم گروههای جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران) ساکن هستند، علیرغم گوناگونیهای جزیی فرهنگی، دارای ریشۀ ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشۀ مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمتهای جنوبغربی فلات ایران ساکن بوده، برمیگردد. این مطالعات ژنتیک نشان میدهند که شباهتهای ژنتیکی ما ایرانیان با اروپاییان، نه به دلیل مهاجرت اقوامی از اروپا به ایران (در حدود چهار هزار سال قبل) بلکه به دلیل مهاجرت کشاورزان ایرانی به سمت اروپا (در حدود ده هزار سال قبل) میباشد.
اندکی تفحص در منابع و مدارک تاریخی موجود نشان میدهد که کلمات «آریا و آریایی» به کرات توسط مورخان داخلی و خارجی مورد استفاده قرار گرفته و دارای معانی مختلفی بودهاند. باور بنده اینست که برخی انسانشناسان و زبانشناسان اروپایی برای فرضیۀ نژادپرستانه خود که قصد توضیح و توجیه ریشۀ مشترک و نحوۀ گسترش زبانهای هندواروپایی و حتی برتری نژادی برخی اروپاییان را داشته است و برای اصالت بخشیدن به این فرضیۀ خود، نیاز به یک نام داشتهاند و نام «آریایی» را مورد استفاده قرار دادهاند.
همزمانی این سوءاستفادۀ علمی دانشمندان اروپایی در قرون نوزدهم و بیستم میلادی با سیاستهای ملیگرایانۀ وقت و تبلیغات وسیع و آموزش اینکه ایرانیان ریشه در جمعیتهای اروپایی (آریایی) دارند، در طول چندین دهه این باور غلط را در ذهن ما ایرانیان ایجاد کرده است که در حدود چهار هزار سال قبل قبایلی که به زبانهای هندواروپایی صحبت میکردهاند (و دانشمندان اروپایی آنها را آریایی نام نهادهاند)، از شمال وارد فلات ایران شده و جایگزین اقوام بومی ایران شدهاند و ما ایرانیان امروزی از اعقاب این آریاییان مهاجر هستیم.
در پایان و به طور خلاصه، اعتقاد بنده اینست که تئوری مهاجرت اقوامی از اروپا به ایران (که به غلط و حتی عمدا توسط عدهای از دانشمندان اروپایی نام آریایی بر آنها نهاده شده) و جایگزینی اقوام بومی توسط آنان، یک فرضیۀ غلط و نژادپرستانۀ وارداتی است.
اساسا موجوداتی موسوم به آریایی در هیچ کجا وجود نداشته و ندارند، که حال ایرانیان کنونی بخواهند از نسل ایشان بوده و یا رابطهای با ایشان داشته باشند یا نداشته باشند.
*کوچ دروغین آریایی:
در دنبالۀ بحث پیرامون مفهوم غلط و ساختگی «آریایی»، مبحث کوچ این مردمان خیالی از سرزمینی افسانهای در شمال به سوی ایران نیز مزید بر علت گشته است.
چرایی در نظر گرفتن سرزمینی خیالی و شمالی برای تکوین این نژاد به اصطلاح آریا، ساختنِ داستان کوچ و ورود یکبارۀ این جمعیت رویایی بر ساکنان بومی نامیده شدۀ فلات ایران بوده است. زیرا در صورت سکونت دیرین در فلات و یا سرزمینی در مجاورت آن، دیگر افسانۀ وجود نژادی جدا که کوچیده و سپس به این سرزمین گام نهاده، رنگ میباخت.
زندهیاد دکتر جهانشاه درخشانی:
... آیا استدلالهای گذشته دربارۀ «کوچ آریاییان به فلات ایران» میتواند در برابر انبوهی از شاهدهای مستقل که گویای حضور دیرین -ایرانیان- در این پهنهاند، ایستایی کند؟ و آیا اندیشمندانی که با هیچ دلیل و منطقی آمادۀ برافکندن «فرضیۀ کوچ» نیستند، استدلالی جز پیروی از ذهنیات و حفظیات دیرپای خود دارند؟ آیا چنین استدلالی که، «-ما- تاکنون به گونهای دیگر آموختهایم»، در انجمنهای علمی پذیرفتنی است؟ و سرانجام اینکه باید پرسید، گواهآوری و استدلال علمی، باید چگونه و دارای چه ویژگیهایی باشد، تا پیروان «فرضیۀ کوچ» را مجاب سازد از این فرضیۀ اثبات نشده، دست بردارند؟
پژوهش دکتر مازیار اشرفیان بناب در دانشگاه پورتسموث:
«مطالعات ژنتیک نشان میدهد، محتوای ژنتیکی ما به مقدار بسیاربسیار محدود و کمی به منطقۀ آسیای میانه برمیگردد. مارکرها و شاخصهای ژنتیکی خاصی که ما میتوانیم در آسیای میانه پیدا کنیم یا ماورای قفقاز، که بر اساس تئوریهای موجود منشا اولیۀ اقوام آریایی بوده، در فلات ایران بسیاربسیار کم پیدا میشوند. ما به این نتیجه رسیدیم که تمامی اقوام ایرانی، ریشۀ مشترکی دارند که چیزی بیش از 70 درصد محتوای ژنتیکی تمام گروههای ایرانی که فعلا در مرزهای سیاسی ایران زندگی میکنند، به یک ریشۀ مشترک حدودا دههزار ساله برمیگردد که در منطقۀ جنوبغربی ایران زندگی میکردند».
در آبانماه سال 1390، دانشگاه پورتسموث آزمایشی را به سرپرستی گروه پژوهشی «دکتر مازیار اشرفیان بُناب» پژوهشگر رشتۀ ژنتیک پزشکی و جمعیتی دانشگاه کمبریج ترتیب داد. هدف این آزمایش، تعیین هویت ژنتیکی مردمان کنونی ساکن در محدودۀ فلات ایران بود. پژوهشهای ژنتیکی گروه پژوهشی دکتر اشرفیان بناب که بر روی 26 گروه جمعیتی در ایران و نیز اسکلتهای دههزار سالۀ به دست آمده از «شهر سوخته» انجام شده بود، نشان میداد ایرانیان کنونی دارای پشتوانۀ ژنتیکی یکسانی با مردمان کهن و باستانی (بومی) فلات ایران هستند.
یافتههای ژنتیکی گروه پژوهشی دکتر اشرفیان بناب در «دانشگاه کمبریج» نیز نشانگر آنست که هر چند ساکنان فلات ایران در گذر تاریخ، بسیار مورد یورش و آسیب برخی بیگانگان بودهاند؛ اما نه تنها هویت فرهنگی و تاریخی خود را پاس داشتهاند، بلکه محتوای ژنتیکی آنها نیز که نشاندهندۀ ریشۀ مشترک چندین هزار سالۀ آنان میباشد، دستنخورده مانده است.(یکسانیِ بیش از 98 درصد «ژنوم میتوکندریال مادری» و بیش از 70 درصد «ژنوم Yپدری» در جمعیتهای ایرانی)
به هر روی، از سویی مبنای اصلی کوچ خیالی و موهوم آریایی، همانا اظهارات سخیف و غیرعلمی کسانی چون گیرشمن و کریستنسن و شرکا است، که موضوع انحرافی «سفال خاکستری» را مطرح نمودهاند.
پژوهش زیر را ببینید تا به شیادی ایشان در این باره نیز پی ببرید:
پیدایش «سفال خاکستری» پیرو دستیابی به شگرد ساخت کورههایی ویژه (کورههای بسته) امکانپذیر خواهد بود. این سفال برای نخستین بار در لایههای VII و VI «تپهقبرستان» و در نیمۀ نخست هزاره چهارم پدید آمد. سپس در «تپهحصار» (از اوایل هزاره سوم) و فرهنگ «یانیق» دیده شد که مربوط به پیش از عصر «آهن I» بود. از دیگر سو، شیوۀ «تدفین در گورستانهای همگانی» روشی نه پیدایشیافته از آغاز عصر آهن، بلکه از زمان پیدایش عصر مفرغ در فلات و زمانِ «عُبید VII و VI» در میانرودان بوده است. دربارۀ پژوهشهای پامپلی نیز، دیرینترین لایۀ «آنو» با آخرین لایۀ «سیَلک II» همزمان بوده و مشابهت در خشتهای این قشر با خشتهای «اِبلیس I» و «یحیی VII و VI»، به ما نشان میدهد که زمان آن در حدود نیمۀ هزاره پنجم بوده است. با این همه باید دانست، حتی همین دست نتیجهگیریها پیرامون سفال خاکستری نیز برآمده از دادههای محلی بوده و از جامعیّت برای تمام مناطق فلات ایران برخوردار نیست. برای مثال، چنین تغییراتی در فارس دیده نمیشود. همچنین در همان منطقۀ شمالغرب نیز سفالهای «تپههفتوان» با یافتههای سفالی «حسنلو» همخوانی ندارد، که این نشان میدهد اینگونه نتیجهگیریها حتی از نظر محلی نیز قابلتعمیم نیست. بنابراین، با آنکه دلایل مطرح شدن فرضیۀ درونشد آریاییها به فلات ایران در عصر «آهن I»، کاملا قابل تردید است و همچنین با وجود آنکه برخی از باستانشناسان ارتباط میان پیدایش سه عامل «سفال خاکستری»، «قبرستانهای همگانی» و «ظروف لولهدار» را با مسالۀ ورود قومی تازهوارد، بیپایه میدانند؛ اما به علت نگارش کتابهای فراوان از سوی کسانی چون کریستنسن و دیگران، این پندار همچنان در ذهن پژوهشگران باقی مانده و در دانشگاهها تدریس میشود. بدتر از آن، کلیۀ پژوهشها و کاوشهای نوین نیز پیرو همین فرضیۀ اثباتنشده و تاثیرات برگرفته از آن انجام میگیرد و دادههای به دست آمده نیز بر پایۀ همان فرض تفسیر میگردد!
برخی نیز در این میان و با اشتهای کامل، اظهارات خود دربارۀ کوچ را مستند به اسناد کهن ایرانی نمودهاند، که در این مورد نیز با بررسی این اسناد متوجه میشویم تکرار مکرر یک برداشت اشتباه باعث پدید آمدن این توهّم شده است که انگار موضوع کوچ به راستی در این اسناد آمده است!
شماری از دانشمندان، «فرگرد سوم» را آغاز وندیداد میدانند. این فرگرد، چهار بخش و 42 بند دارد. در بخش نخست آن (بندهای 6-1)، از پنج خوشترین جای زمین و در بخش دوم (بندهای 11-7) از پنج بدترین جای زمین نام برده شده است. در بخش سوم (بندهای 35-12) از پنج کسی که زمین را بیش از همه شاد میکنند و در بخش چهارم (بندهای 42-36) از گناه دفن مردار سگ و یا مُردۀ انسان و تاوان بیرون نیاوردن آن، سخن رفته است.
با توصیف بالا، به نظر میرسد «فرگردهای یکم و دوم» از روی سندهای کهن دیگری بازنویسی و به آغاز این نسک (وندیداد) افزوده شده است. زیرا مطالب این دو فرگرد، هیچ ارتباطی با محتوای دیگر فرگردهای این نسک که دربارۀ طهارت و پاکی است، ندارد. اما «کلنز» بدون ارائه هیچ مدرکی، آنها را مقدمهای بر وندیداد دانسته و «کریستنسن» نیز پیرو همین سیاق، جغرافیای توصیفشده در فرگرد یکم را «سرزمینهای اولیۀ ایرانیانِ در حال مهاجرت» فرض نموده است!
و اما، بسیار روشن و پیداست که «آخرین نگارنده (نسخهنویس) فرگرد یکم وندیداد»، در بلخ است. با گذاشتن سوزن پرگار بر روی جایگاه شهر بلخ در نقشۀ جغرافیایی خاور فلات ایران و رسم یک دایره به مرکزیت آن، میتوان تقریبا تمام شهرهای موصوف در فرگرد یکم را در همان محدوده مشاهده نمود. البته به جز سه منطقۀ «ری»، «ورنه» و «خننت» که همگی در حاشیۀ باختری این محدوده جای میگیرند. دلیل آن میتواند جایگاه مقدس این سه ناحیه (البرز) در ذهن روایتنویس خاوریِ اوستا باشد. بدینگونه که، ری «زادگاه زرتشت اشون»، وَرنه جایگاه «پل چینوَد، محل به بند کشیده شدن ضحاک...» و نیز خننت (پَدِشخوارگر) مکانی است که با رأی افراسیاب و منوچهر «تیر افسانهای آرش» از آنجا به سوی بلخ پرتاب میشود.(رخدادهای استورهای کهن پیرامون البرز سپند)
جالب است، این نگارندۀ ساکن «ایران خاوری» آگاهی چندانی از شهرهای ایران باختری شامل شوش، سیَلک، بابِل، استخر و یا حتی شهرهای مرکز و جنوب فلات شامل اَرَتَه و دیلمون ندارد. اسناد پراکندهای که در دسترس نگارندۀ ایران خاوری قرار داشته، گویا از ابرشهر (متروپل) باستانی «بلخ» به دست آمده بوده است. اما در همین راستا، متاسفانه اسناد ابرشهر «شوش» که در گنجینۀ شاهی هخامنشی نگهداری میشد، در زمان مقدونیان به تاراج رفت. این اسناد سوزانده شد، و بخشی از آن به بابل و سپس اسکندریه (مصر) منتقل گشته و سرانجام در زمان اعراب به تمام از میان رفت.(ادیبان اسکندریه به نوبۀ خود، بخشی از اسناد ایرانیِ منتقل شده را که در راستای اهدافشان بود ترجمه، و مابقی را پیشتر از میان برده بودند)
در دنباله، نام بردن از «ایرانوج» در آغاز فرگرد یکم (بندهای 4-1) نیز، هیچ پیوندی با دیگر سرزمینهای نام برده در متن، ندارد.
۱ اهورهمزدا با سپیتمان زرتشت همپرسگی کرد و چنین گفت:
۲ من هر سرزمینی را چنان آفریدم که -هر چند بس رامشبخش نباشد- به چشم مردمانش خوش آید. اگر من هر سرزمینی را چنان نیافریده بودم که ... به چشم مردمانش خوش آید، همۀ مردمان به «ایرانوج» روی میآوردند.
۳ نخستین بار، سرزمین نیکی که من -اهورهمزدا- آفریدم، ایرانوجِ نیکآفریده بود. آنگاه آفرید اهریمنِ پُرمرگ به پتیارگی، اَژیِ خوبرسته و زمستانِ دیوداده را.*(پئوئیریم: در آغاز/خوبرسته: بزرگ، غُرّان)
۴ در آنجا ده ماه زمستان است و دو ماه تابستان، و در آن دو ماه نیز هوا برای آب و خاک و گیاه سرد است. زمستان، بدترین آسیبها را در آنجا فرود میآورد...
همچنین در متن پهلویِ تفسیر وندیداد، چنین آمده است: «اهریمن، بسیار اژیِ رودخانهای آفرید». «اهی/اژی» در سانسکریت، اژدهایی است که آبها را زندانی میکند و خشکسالی میشود.
۲۴ پیش از [آن] زمستان، در پی تازش آب، این سرزمینها بارآور گیاهان باشند... (فرگرد دوم)
گویا، آغاز یخبندان در سرزمینهای شمالی (سرچشمۀ رودهای جنوبی)، برهان خشکی مذکور بوده و در استورهها به گونۀ «اژی» آمده است.
به هر روی، گزارش بندهای چهارگانۀ مَطلع فرگرد یکم وندیداد، در اصل بازگفتِ برخی رخدادها میان اهورهمزدا و جم هورچهر پسر ویوَنگهان در فرگرد دوم است:
بندهای 1 و 2 از «فرگرد یکم»، گزارش بندهای 20-5 از بخش یکمِ «فرگرد دوم» است.
بندهای 3 و 4 نیز، گزارش بندهای 23-21 از بخش دوم آن است.
باورمندان به فرضیۀ اثباتنشده «کوچ آریاها»، در حالی فرگردهای یکم و دوم وندیداد را به عنوان سند ادعای خود در این باره ذکر میکنند که، در این متون هیچگونه اشارۀ مستقیم و یا غیرمستقیمی به اشخاص یا جمعیتی به نام «آریایی» نشده است.
همچنین فرگرد دوم وندیداد از نظر «زمان رخدادها» بر فرگرد یکم مقدم است. زیرا در آن (فرگرد دوم)، شاهد همپرسگی اهورهمزدا با زرتشت دربارۀ همپرسگی متقدمتر با جمشید هستیم.(بند2) همچنین در آغاز فرگرد یکم (بندهای 4-1)، اهورهمزدا در حال بازگویی چکیدۀ کوتاهی از برخی رخدادهای فرگرد دوم و سپس نیز بازگفت فهرستی از نحوۀ آفرینش دیگر سرزمینها است.
کتاب نهم دینکرد (ص809)، دادِستان دینیگ (پرسش20)، بندهش (فصل30) و بخش تعلیقات مینوی خرد... (پرسش1، بند115):
در ایرانوج، در بالا (بخشهای شمالی فلات، البرز)، بر قلۀ داییتی؟ (با آب یا رود داییتی یکی نیست) به بلندی یکصد مرد «پُل چینوَد» قرار دارد و در زیر آن، در وسط، دوزخ است ... (در بندهش) پل چینوَد به منزلۀ دو بازوی ترازوی «ایزد رَشن»(داور کارهای مردم در آن جهان) تصور شده است که یک بازوی آن در بُن البرز در شمال و بازوی دیگر در سر البرز در جنوب قرار دارد.(دوزخ: دهانۀ آتشفشان دماوند؛ در اینجا، متفاوت با ماهیّت سرزمینهای سردِ موسوم به جایگاه اهریمن و جایگرفته در شمال جغرافیایی فلات)(یعنی، «چینوَد» در ایرانوج و بر روی البرز است. پس مرزهای ایرانوج هم الزاما باید دربرگیرندۀ البرز باشد)
در گزارش منظومهای در روایات فارسیِ داراب هرمزدیار (گویا از یک ماخذ قدیمیتر پهلوی اتخاذ شده)، آمده است:
«... اهریمن، تهمورث را در نشیب البرز بر زمین زد و او را بلعید ... خبر مرگ او را "ایزد سروش" به جمشید رسانید و بدو گفت: چارۀ بیرون آوردن تهمورث از شکم اهریمن، اینست که سرود بخوانی تا او نزد تو آید. زیرا اهریمن شیفتۀ سرود و غلامبارگی است ... جمشید، تهمورث را از شکم اهریمن بیرون کشید و خود از پیش او بتاخت. اهریمن هم نومیدانه به دوزخ گریخت. سپس جمشید به بالین تهمورث آمد و دستور داد برای وی استودانی بسازند و او را (بر فراز البرز) در آن قرار دهند».
بر پایۀ این روایت، آخرین گزارشی که از تهمورث زیناوند (هوشیار) در اسناد کهن میبینیم، در البرز است. همچنین روشن است که، دورۀ مربوط به جمشید نیز از همین زمان و مکان، یعنی از مرگ تهمورث در البرز، آغاز میگردد. در متن میخوانیم «... خود (جمشید) از پیش او (اهریمن) بتاخت. اهریمن هم نومیدانه به دوزخ گریخت»؛ یعنی اهریمن به اپاختر (شمال) گریخته، و جمشید از او دور شده (از پیش او بتاخت) و به آنجا نرفته است.
در پس این روایت، ما با سند دیگری دربارۀ جمشید روبرو نمیشویم؛ تا آنکه به گزارش فرگرد دوم وندیداد میرسیم. بنابراین منطقیترین نتیجه اینست که، رخدادهای مربوط به «دورۀ جمشید» از مَطلع گزارش فرگرد دوم وندیداد آغاز شده و طبعا مکان آن هم میبایست «البرز» بوده باشد. زیرا هیچگونه گزارش و یا نشانهای مربوط به زمان پس از مرگ «تهمورث»، که نشان دهد جمشید البرز را ترک گفته و رهسپار سرزمینهای شمالی شده است، در دست نیست.
بدینگونه، روایت رخدادهای مربوط به روزگار جمشید، از گزارش «فرگرد دوم وندیداد» آغاز میگردد:
۴ اهورهمزدا به جم:
... پس جهان مرا فراخی بخش، پس جهان مرا ببالان و به نگاهداری، سالار و نگاهبان آن باش.
*در بندهای پسین، روشن میشود که منظور از «جهان من (را)» چیست و کجاست.(آسیای غربی/فلات ایران= نخستین قدمگاه انسان پس از آفریقا)
۵ جم هورچهر:
من جهان تو را فراخی بخشم. من جهان تو را ببالانم و به نگاهداری، سالار و نگاهبان آن باشم.
به شهریاری من، نه باد سرد باشد، نه گرم، نه بیماری و نه مرگ.
...
۸ آنگاه به شهریاریِ جم، سیصد زمستان به سر آمد و...
*در اینجا، منظور از زمستان «سال» است. زیرا نوروز پس از پایان سرما و بیرون آمدن از «وَر»، اعلام شد. بنابراین، در اینجا واحد شمارشِ سال «زمستان» است.
۹ پس من به جم هورچهر آگاهی دادم:
این زمین پر شد و بر هم آمد از رمهها و ستوران و مردمان و سگان و پرندگان و آتشان سرخ سوزان. و رمهها و ستوران و مردمان، بر این [زمین] جای نیابند.
*شرایط مساعد زندگی و آبوهوا (پیش از یخبندان)، باعث رشد تجمعات جانوری و انسانی شده است.
۱۰ آنگاه جم به روشنی، به سوی نیمروز، به راه خورشید فراز رفت. او این زمین را به «سوورا»ی زرین بَرسُفت و به «اشترا» بشِفت و چنین گفت:
ای سپندارمذ (ایزدبانوی نگهبان زمین)؛ به مهربانی فراز رو و بیش فراخ شو که رمهها و ستوران و مردمان را برتابی.
*نیمروز: جنوب (در نیمکرۀ شمالی زمین، زمانی که در میانۀ روز به سوی آفتاب حرکت کنیم، به جنوب میرویم)
۱۱ پس جم این زمین را یکسوم بیش از آنچه پیشتر بود، فراخی بخشید و بدانجا رمهها و ستوران و مردمان فراز رفتند، به خواست و کام خویش، چونان که کام هر کس بود.
...
۲۱ دادار اهورهمزدا در ایرانوجِ نیکآفریده، با ایزدان مینوی ناموَر، انجمن فراز برد.
جمشید خوبرمه در ایرانوجِ نیکآفریده، با برترین مردمان (مردم گرانمایه) ناموَر، انجمن فراز برد.
... (و) بدان انجمن(ها) در آمد(ند).
*پس از سه بار فراخ شدن زمین و حرکت به سوی جنوب، سرانجام گروههای پیشاهنگ به دائیتیا (در ایرانوج) میرسند. یعنی ایشان حرکت خود را نه به صورت «کوچ» از مبدأ یک سرزمین شمالی به قصد فلات ایران؛ بلکه به شکل «گسترش» اولیه از بخشهای شمالیتر در محدودۀ جنوب البرز، به سوی بخشهای جنوبیترِ همان سرزمین آغاز مینمایند.
۲۲ اهورهمزدا به جم:
بدترین زمستان بر جهان اَستومند فرود آید که آن زمستانی سخت مرگآور است.
آن بدترین زمستان بر جهان استومند فرود آید که پربرف است. برفها بارد بر بلندترین کوهها به بلندای اَرِدوی.
*ایشان، هیچگاه بر اثر فشار «سرما» به سوی جنوب حرکت نکردهاند. بلکه مطابق با نیمۀ دوم بند 5، اتفاقا در شرایطی رامشبخش گسترش مییافتهاند؛ و تازه در اینجا (بندهای 22-21) است که گزارش آمدن سرما به ایشان داده میشود.
...
۳۰-۲۵ (شامل مجموعه دستورهایی است که «جم» انجام آنها را از بند 31 آغاز میکند)
۳۳-۳۱ (ساخت «وَر»...)
*بر خلاف باور عمومی، این سازه یا پناهگاه، «زیرزمینی» نبوده است.
بند «43»، واپسین بند از فرگرد دوم است. مطابق فرض باورمندان به نظریۀ کوچ، که به غلط «دائیتیا» را همان جیحون آسیای میانه میدانند، جم سه بار از ناحیهای مجهول (جنوب سیبری!) حرکت خود را آغاز کرده و در پایان به دائیتیا میرسد و «وَر» میسازد. از سویی میدانیم، پس از بند پایانی فرگرد دوم (43)، دیگر گزارشی مبنی بر حرکت یا گسترش به سوی جنوب به چشم نمیخورد. نیاز به یادآوری نیست که، گسترش به سوی جنوب در فرگرد دوم وندیداد، مطابق گزارش بند 5 همان سند، در شرایط دور از سرما و یا گرما رخ داده است و تازه پس از رسیدن به داییتی است که در بند 22 گزارش سرما به ایشان رسیده و دیگر گسترشی به سوی جنوب در کار نیست و برای در امان ماندن از سرما، پناهگاه (وَر) ساخته میشود.
دربارۀ سرمای معروف رخ داده نیز، مطابق نمودارهای دیرینهواشناسی جهان، هچ سرمایی در بازۀ زمانی 3 تا 5 هزار سال پیش که مدعیان کوچ آن را زمانی برای فرار به اصطلاح آریاییان از سرزمینهای شمالی عنوان میکنند، دیده نمیشود. بلکه سرمای اصلی در زمانهایی بسیار کهنتر رخ داده که باز هم باعث ساخت وَر، و نه کوچ به جنوب، شده است.
-دکتر جهانشاه درخشانی، در باب انتشار جلد 3 دانشنامه کاشان:
پس از چاپ نخست کتاب به زبان آلمانی (1998، 1377)، نسخههایی از آن برای پژوهشگران و خاورشناسان، به ویژه ایرانشناسان، آشورشناسان و مصرشناسان فرستاده شد و یا از سوی آنان تهیه گردید.
بازتاب انجمنهای علمی جهانی دربارۀ این کتاب، مثبت و ستایشآمیز بوده است. پارهای از پژوهشگران و نیز نشریات علمی خاورشناسی آن را تایید و برخی دیگر سکوت اختیار کردند، بدون آنکه تاکنون استدلال علمی مخالفی ابراز شده باشد.
-دکتر آزاده احسانی، در رسالۀ کوچ آریاییان از مفاهیم مندرآوردی دوران استعمار:
امروزه وارون بر ما ایرانیان که سخت به میراث به اصطلاح علمیِ استعمارگران اروپایی در چند سدۀ پیش پایبندیم و همچون آیههای کتاب مقدس به آن مینگریم؛ اما در آمریکای شمالی، آن میراث را «تاریخگذشته» و «نامستند» میشمارند. اکنون دیگر کسی در آنجا، نوشتهها و پژوهشهای ۳ سده پیش اروپاییان را دانش ناب به شمار نمیآورد، و همۀ آن پژوهشها در حال پیرایش (اصلاح) و بازنگری است. حتا نمیتوان گفت «اصلاح»، زیرا آنچه را من میبینم، میتوان «از رده خارج کردنِ» پژوهشهای علوم انسانیِ ۳ سدۀ گذشته (دوران استعمار اروپایی) نامید.
و اما چرا امروزه آن پژوهشها را «از رده خارج» میدانند؟
زیرا برین باورند که هدف پژوهشگران دورانِ استعمار، علمی و پژوهشی نبوده است و آنان بیشتر بر پایۀ جریانهای سیاسی زمان خود و هدفهای استعماری کشورهایشان دست به قلم بردهاند، نه در راه آگاهسازی و گسترش دانش. امروزه در دانشگاههای آمریکای شمالی، باور بر آن است که پژوهشهای مردان سیاستمدار اروپاییِ مسیحی و یا گاه یهودی که خود را در جایگاهی بالاتر از شرقیان و آفریقاییان و بومیان آمریکا و استرالیا میپنداشتند، نمیتوانسته است راستین و صد در صد علمی بوده باشد.
اکنون هم پس از گذشت نزدیک به ۳ سده، حتا به ذهنمان هم نمیرسد که پدران و مادرانمان زیر فشار استعمار، این مفاهیم ناآشنا و نادرست را پذیرفته و وارد سامانۀ علمی-پژوهشی کشورمان کردهاند. مفاهیمی که امروزه پس از ۳ سده، چنان در نهادمان ریشه دوانیدهاند که دست کشیدن از آنها برایمان بسیار دشوار گشته است؛ و حتا یک آن هم گمان نمیکنیم که شاید اینها همان مفاهیم «من در آوردیِ» دوران استعمار باشند.
امروزه به جای آنکه ما شرقیان بیاییم و خودمان در این زمینهها پژوهش کرده و پیشرو باشیم و با بدگمانی به پژوهشهای دوران استعمار بنگریم، اما بدبختانه سخت بدان داستانهای «تاریخگذشته» دل بسته و پایبندشان شدهایم. اما اینک این خود غربیانند که در جایگاه باطل کردنِ پژوهشهایِ دوران استعمار برآمدهاند. امروزه غربیها میدانند که پژوهشهای آنان در آن زمان، بر پایۀ سودجوییهای سیاسی و اقتصادی انجام شده است. اما شگفتا که ما همچنان سخت به میراث نیاکان استعمارگر آنان وفاداریم!
منابع:
-اوستا (یَشتها)، به کوشش دکتر جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، 1370
- دادگی، فرنبغ، بندهش، ترجمۀ دکتر مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس، 1390
- مینوی خرد، ترجمۀ احمد تفضلی، تهران، انتشارات توس، 1379
- درخشانی، جهانشاه، دانشنامه کاشان جلد 3، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1382
- فیروزی، سورنا، پایاننامۀ کارشناسی ارشد باستانشناسی، دانشگاه تهران، 1393
- کریستنسن، آرتور، نخستین انسان و نخستین شهریار، ترجمۀ ژاله آموزگار-احمد تفضلی، نشر چشمه، 1393
- نامۀ دکتر مازیار اشرفیان بناب به بیبیسی
- تارنمای دانشگاه کمبریج
http://www.ncbi.nlm.nih.gov
- دانشنامه آزاد (ویکیپدیا)، وندیداد/فرگرد اول، فرگرد دوم
- ۹۸/۰۳/۲۰
salam