ماهی سرخ هم از حوض پرید / شعر نیمایی / شادان شهرو :
باز دیوانه ی دیوان سَر ِ طاقچه ام
باز , "من".. معتکف حوض لب ِ باغچه ام
شب نشینان فلک میدانند:
به چه کس مایل و دلسوخته از داغ چه ام
قُرص خواب آور مهتاب امشب
به گُمان که فُسونم کردست
دل ِ هرجایی من دیگر بار
باز هم همچون پار
باز همچون پیرار
قصد ِ تبعید ِ به سرحد ِ جُنونم کردست
داغ دار ازلم
طشت رُسوایی من روز اَلَست
از سَر ِ کُنگره ی عرش زمین افتادست
ماهی حوض به من می گوید
خاطر زُلف پُر از چین کدامین دلبر
بُرده هوشت از سر
که به پیشانی احساس تو چین افتادست
هیچکس حال مرا فهم نکرد
غیر از آن ماهی سُرخی که پُر از شوق پریدن از حوض
چشم در چشم تر ِ من می دوخت
پا به پای دل ِ سودازده ی من می سوخت
در دلم غوغائی ست
باز پای ِ خردم می لغزد
باز در می مانم
می نشینم لب ِ حوض
غزلی می خوانم
غزلی از حافظ
غزلی از ملکوت
آیه ای از اعجاز
گرچه در محضرت ای ماه سراپا عیبم
خوب میدانم من
خوب می فهمی تو
که چسان تشنه ی انفاس ِ لسان الغیبم
در چهل سالگی ام
تازه آموخته ام شیوه ی دلبندی را
باز هم می خوانم
گرچه از بر دارم
غزل ِ تُرک ِ سمرقندی را
من و ماهی بی دل
من و ماهی بی تاب
ماه در آب به رقص آمده است
... ماهی هم
پرده ی کرکره ی پلکم را
به تمنای نسیم
می کشم تا پایین
عطر نارنج مُعطر کردست
شامه ی خاطره هایی که اصالت دارند
بوی نارنج به معراج مرا میخواند
می پَرَم ...
- در اوجم...
بال من شاهپر جبریل است
از فراسوی زمان میگذرم
از فراسوی مکان می نگرم شهری را
که زمین بوس ِ بسی اعجاز است
بوستانش پُر گُل
سروهایش ناز است
آشنا هست به چشمم ... آری ...
خلوتی می جویم
تُربتی می بینم
و خُلودی دارم آدم وار
پای آن تُربت پاکی که ملایک هر شب
سجده بر آدم خاکی بکنند
خویش را می بینم
می لرزم
می خندم
می گریم
و هنوز
خاطرم هست چسان
گَرد ِ راه ِ حَرَم ِ قُدسی را
با ارادت به مُژگان رُفتم
و هنوز
خاطرم هست چطور
پای آن سرو نشستم گُفتم :
کیست این خُفته ی در خاک که روحش پیداست
تُربت کیست که سرمنزل اهل ِ دلهاست
خسته ام , خسته که از راه دراز آمده ام
حافظا " سُفره بینداز که شهرو اینجاست
سرو و شمشاد چرا ناز به بالا نکنند
شهر شیراز پُر از جای قدمهای خداست
خیز تا آب هم از چشمه ی دیمه بخوریم
خاک ایذج به نفس های شما نافه گُشاست
خیز تا بر ملک عرش مُباهات کُنیم
خیز تا روی به میقات کُنیم
پرده از صورت پندار فرو اندازیم
عقل را مات کُنیم
ناگهان می لرزم
ناگهان تیر ِ شهاب
می جهد ... شاهپَرَم می سوزد
دستی از غیب برون می آید
پای من را به زمین می دوزد
همه ی عالم قدسی یکجا
مثل آوار سرم می ریزد
خواب ... از پلک تَرَم می ریزد ...
خویش را می بینم درمانده
ماه را می بینم تابنده
حوض را می بینم بی ماهی
باورم نیست ولی ناچارم
اینکه باور بکنم
اینکه بین من و دل فاصله ی تردید است
ماهی سرخ به مقصود رسید
ماهی سرخ هم از حوض پرید
ماهی سرخ کنون جان دادست
دیر وقتیست ... که آبش , ز دهان .. افتادست .
بے سبب نیست
زمین دست بہ دامان زمان افتادہ ست
بے سبب نیست ڪہ از غفلت ِ دل
حرمت از رسم ِجهـان افتادہ
درود استاد ِخوش ذوقم
بسیاااااار زیبا بود