جبر و اختیار ( نظم سروده )
حاجی که گفته است که فِسق و قُمار نیست
جایی که جَبـر هسـت سَـر ِ اختیـار نیست
من آب هیچ چشمه به منت نخورده ام
تنها فقط به مُلکِ شما چشمه سار نیست
وقتی سواد و فهم تو چون عقل زایل است
دیگر ز دیگران به خدا انتظار نیست
هرجا که اعتبار سُخن در لَفافه است
دیگر به هیچ چیز دگر اعتبار نیست
هرجا که نیست پای سُخن در طناب و بند
آنجا به نام هیچ کسی مُستعار نیست
هرجا که فقر ساکن هر کوی و برزن است
جُرم زنــان هَـرزه دگـر سنگسار نیست
هرجا که عار را نشُمارند عیب و ننگ
دیگر گُناه کردن کس عیب و عار نیست
در هر کجا که پای عمل لنگ می زند
حرفی اگر که می شنوی جُز شُعار نیست
هرجا که چشم را نظر پاک عادت است
بر گِردِ هیچ خانه ای آنجا حصار نیست
نوروز مُفلسان ز شبِ چِله بدتر است
مُفلس نگشته ای که بدانی بهار نیست
در دیگ عقل آب خرد غُل نمی زند
یعنی که آبِ غُل نَزده را بُخار نیست
شهرو " چه داند آنکه شکم فَربه کرده است
جویای کار هست , ولـــی کار و بار نیست ...
در خطاب به معتمد محل که آسمان در نظرش همیشه آفتابی بود و خلق الله همیشه ناسپاس ....