بی کِنار ( نظم سروده )
عـاشقـی ,عکـس دلستـان در دست
سر به زانو نهاد و زار گریست
گفت : با مُــردگان چه دارد فرق؟
هـرکـه معشوقه اش کنارش نیست
پا بـه پای ِ غمت سفـر کـردم
همسفر با غمت نگفتـی کیـست !!
گر که نامم نبرده ای از یاد
از چه نامم ستـُرده ای از لیست
حال ِ من , حالِ سرکه و سیر است
سیـر با سـرکه چون تواند زیست
کاش می شُد ببینمت در خواب
دردِاین چشم درد ِ بی خوابیست
با تو من در جهان خوشم ورنه
بی تو معنای زنده ماندن چیست
قصد ِ برخاستن نمود ... امـا
عشق فرمان به قلب داد...بایسـت
***
ناگهان آتشش به جان افتاد
جوشش عشق از زبان افتاد
بی پَر و بال , جـوجـه گُنجشکی
پیش ِ چشمش , از آشیان افتاد
روی پایش چو بید لرزان شُد
عکس ِ محبوب ِ دلستان افتاد
از زمین کَند و آسمانی گشت
تا که چشمش به آسمان افتاد
نام معشوق او .. در آخر دست
آخرین حرف بود, از دهان افتاد
مثل سنگی که کنده شد از کوه
مثل برگی که در خزان افتــاد
پای ِ آن نیمکت .. یکی گفتا
وامصیبت .. ببین , جوان افتاد !!!
داغ او داشت , کلک (( شهرو )) هم
لب فرو بست و از بیان افتاد
هرچه خواهی, ... خودت تَصَوُر کُن..
چون که پایــــانِ داستــان افتاد