دهقان فداکار ( نظم سروده )
هم قدم با خطوط ریل قطار
در خزانی سرد , در غروبی تار
راه ِ یکعمر رفته را می رفت
مردِ دهقان , از سر ِ اجبار
داشت فانوس کُهنه ای در دست
یادمانی ز ِ دوره ی قاجار
کوه در ظلمت شبانگاهان
نیست ایمن ز ِ گُرگ یا کفتار
دوش با دوش او تُفتگی بود
یار و همراه او دراین کُهسار
از خزانریز ابرها آن شب
خاک گـِل گشت و راه ناهموار
هیچ راهی به غیر ِ راه آهن
شوق ِ رفتن نداشتی انگار
مرد ِ دهقان به زیر ِ لب میخواند
از بد ِ روزگار لاکردار
از خطاهای کرده اش میکرد
نزد باری تعال , استغفار
با خیالات ِ خاطراتی چند
گاه تبریز بود , گه بیجار
گاه می گفت خسته ام, یارب
چیست این زندگی ِ نکبتبار
من که ام !! چیستم ؟ زنده ای مرده ..
مُرده را سنگ هست روی ِ مزار
مـَر نه اینکه وکیلی و واسع
مـَر نه اینکه سمیعی و ستار
در خدا بودنت ندارم شک
شاکرم , ای خدای ِ مردمدار
از جلال و شکوه ِ بی مثلت
از سماء و زمینت ای دادار
کم نمی آیدت , ببینی هست
نامی از ما به دفتر ِ آمار
خود اگر من نرفتم از یادت
ازچه یادم نمی کنی یکبار
الغرض هر قدم که بر میداشت
با خدا داشت پُرسشی بسیار
گاه با خویش درد ِ دل میکرد
گاه میخواند آذری اشعار
ناگهان دید .. روی ِ پا لرزید ..
کوه .. چون رَعشه در تن ِ بیمار
از نفیرش پرید جُغد از سنگ
سر به سوراخ خویش بـُردی مــار
دید .. هرجا که روی خود گرداند
همه جا را گرفته است غُبار
پا به پای خطوط چندی رفت
تا که پایش بماند از رفتــار
دید کوهی ز ِ سنگ جُنبیده
ریل مدفون به زیر ِ آن آوار
هم در آن لحظه .. خُشک شُد برجای
تـا رسیـدش بـه گـوش صوت ِ قطار
با تفنگی که بود بر دوشش
با فشنگی که داشت در دستـار
در دل ِ شب سکوت را بشکست
بلکه آگاه گردد از اخطار
غافل از او قطار می آمد
مثلِ اسب ِ گُسیخته افسار
دید .. جای درنگ کردن نیست
کرد بایست چاره ای ناچار
پیرهن را ز تن برون آورد
بست بر لوله ی تفنگ این بار
نفت ِ فانوس را همه یکسر
بر سَر ِ آن نگون بکردی زار
پیرهن را به کام آتش داد
مشعلی ساخت جنسش از ایثار
مشعلی تا همیشه نور افشان
مشعلی تا همیشه برخوردار …