سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۵ ق.ظ
بود در قوچان زنی پرهیزکار
شوهرش از مُفسدین روزگار
زن برای کار هر روز از سحر
دامن همت ببستی بر کمر
خوشه چین همت ِ مردانه بود
گرچه او زن بود , مرد ِ خانه بود
لااُبالی شوهرش با هر کسی
چفت و بند میکرد بی دلواپسی
نه غم ِ نان داشتی نه خورد و خواب
دسترنج زن همی دادی شراب
صبحها تنها خوراکش باده بود
بنگ ِ او هم هر شبی آماده بود
یا به قهوه خانه گُستردی ورق
یا که در میخانه ها خوردی عرق
روزی آمد سمت منزل با شتاب
بست بر نوزین خود زین و رکاب
گفت " ای زن ,: چند روزی در حضر
می روم , / زن هم نکرد او را حذر
واقف آن حال ِ شیدایش نَشُد
مرد رفت و هیچ پیدایش نَشُد
آن سفر کرده که بد اقبال شُد
چند روزش عاقبت یکسال شُد
طاقت زن در نبودش طاق گشت
روزهای سال با سختی گُذشت
سُرخ با سیلی بکردی روی را
می گرفتی زن سُراغ شوی را
بس خلاف یکدگر مطلب شنُفت
هرکسی از شوی او چیزی بگُفت
این یکی می گفت شویت مُرده است
آن یکی می گفت,گُرگش خورده است
این بگُفت معدوم رعد و برق شُد
آن بگُفت در آب دیدم غرق شُد
در فراقش سالِ دوم هم گُذشت
شوی اصلآ سوی خانه برنگشت
بر نتابد هیچ زن این درد را
زن نخواهد خانه ی بی مرد را
هرکه بی کس گشت داند چیست درد
حال و روز ِ یک زن ِ تنها و فرد
خانه ی بی مرد آماج بلاست
خانه ی بی مرد , عین کربلاست
سال سوم , زن برید از وی امید
مطلع الفجری نیامد زو پدید
زن برای قوت فرزندان خویش
مایه ها بگذاشتی از جان خویش
یا به کشت و زرع می پرداختی
یا ز غوره سرکه می انداختی
چاره ای کردند پیران نظر
تا که سروش خم نگردد بیشتر
شوهرش را مرده ای انگاشتند
تازه شمشادی کنارش کاشتند
تا که سروش تکیه بر شمشاد داد
تا که سر بر بالش راحت نهاد
تا که آمد , او ببیند روی ِ خوش
دل کُند با اُلفت دلجوی خوش
از کجی بخت بد فرجام او
زهر کردند شهد را در کام او
آنکه می گفتند گُرگش خورده است
آنکه می گفتند آبش بُرده است
آنکه او را مُرده می انگاشتند
آنکه لاشش خورده می پنداشتند
باز آمد لیک نوزینی نداشت
در خزانی سرد در هنگام چاشت
شوهر آمد درب را زد با شتاب
زن چو دیدش زهره اش گردید آب
دید زن در پُشت در استاده شوی
چهره شنگول از می و ژولیده موی
گفت ای زن چهره ات غمگین شُده
گفت از بس سایه ات سنگین شُده
گفت حال از سر بنه این قالها
گفت خود بودی کجا این سالها
گفت بعدآ پُرس حالا خسته ام
گفت کوری در به رویت بسته ام
شوی , مردی را بدید گفتا به زن
کیست این بیگانه ؟ گفتا شوی من
گفت پس چون شُد وفاداری تو
گفت گُم شُد در جفاکاری تو
خاطرم را سالها آزرده ای
در زمانی آمدی که مُرده ای
شوهرش , دید و شنید و هار شُد
بر سرش گفتی جهان آوار شُد
وامصیبت سرنهاد و برشِمُرد
آبرویم را زن ِ پتیاره بُرد
وامصیبت در نبود ِ من زنم
آتشی انداخته در خرمنم
وامصیبت کاین زن ِ عفریت خوی
بُرده با گُستاخی از من آبروی
وامصیبت در به رویم بسته است
گَرم با بیگانه ای بنشسته است
وامصیبت خم به آن ابروی داد
آبرویم را به آب جوی داد
با خروشش جمع گردیدند عام
مردها در کوچه , زنها روی ِ بام
شوهر آتش زد درِ کاشانه را
سنگ بر سر زد , زن و بیگانه را
موکشان بُردند زن را نزد شیخ
آن ضعیف سُست تن را نزد شیخ
شوی با نفرین نمودنها به جُفت
شرح آن حال ِ پریشان را بگفت
شیخ چون بشنید پُرسیدی ز ِ شوی
خود کجا بودی در این مدت بگوی
گفت این مدت به کرمان بوده ام
چندسالی را به زندان بوده ام
شیخ با زن گفت ای بی آبروی
نیست در شرع مُبین زن را دو شوی
بُرده ای هم آبروی خویش را
بدتر از خود آبروی کیش را
این چه ننگی بود ای ناپاک زن
از تو سر زد در میان انجمن
آبروی دین ِ احمد بُرده ای
خاطر یک جمع را آزرده ای
زنده زنده بایدت در خاک کرد
ننگ را با خاک باید پاک کرد
گفت بردارید این ابلیس را
این زن ِ بدکاره ی چون ویس را
تا حدود شرع را جاری کُنیم
شرع را با دفع شَر یاری کُنیم
شیخ در پیش و خلایق پُشت اوی
موی آن درمانده زن در دستِ شوی
موکشان بُردند آن بیچاره را
موپریشان ِ گریبان پاره را
در میان ننگ بـاد و مُـرده بـاد
گوشوار زن هـم از گوشش فتــاد
کفش از پایش درآمد , پای, خست
در میــان ره گلوبنــدش گُسست
شوهرش, گـفتــا " بنــازم روت را
طعنــه هــا می زد , زن ِ مبهــوت را
این یکی میزد بر او زخم ِ زبان
آن یکی انداختی آب ِ دهان
این یکی می گُفت مرگت باد زن
مُرده بهتر تا بُوَد آزاد زن
آن یکی می گفت ای اُف بر تو باد
مرگ بر پتیارگان دیو زاد
تا که در هموار جایی پای ِ نهر
جمع گردیدند در بیرون ِ شهر
شیخ فرمان داد تا در جای صاف
وآن نگون اقبال را تا بندِ ناف
در میان ِ چاله ای کردند خاک
بر تن زن پیرهن شُد چاک چاک
...
تا خدا را خود چه کس آرد به خشم
فعل ِ زن یا حُکم شیخ ِ ریش پشم
الغرض آن فتنه چون گردید خَتم
آنچه از زن ماند در آن ضرب و شَتم
بود آخر سر پس از لختی درنگ
نیمه ای در خاک و نیمی زیر ِ سنگ
***
شادان شهرو بختیاری
_________________________________________________
این حکایت واقعی ست و در اواخر قاجاریه اتفاق افتاده است , سالها پیش در سفرنامه ای آن را خواندم . و تصمیم گرفتم که آن را منظوم کنم . مقداری از شعر را همان وقت گفتم و الباقی را بعدآ اضافه کردم . متاسفانه نام کتابی که این حکایت در آن بود را فراموش کرده ام